قسمت نهم

548 82 15
                                    


یک روز قبل از ترک کره

طرفای عصر بود که چن کارهاشو تموم کرد و بعد از استراحت کوتاهی به تالار مطالعه رفت جایی که لوهان بتازگی بیشتر وقتشو اونجا می گذروند.

بدون ذره ای استراحت تمام وقتشو صرف مطالعه می کرد چن وارد تالارشد درنگاه اول لوهانو ندید تالارو با دقت نگاه کرد سالن وسیعی که دور تا دور تا سقف قفسه های پر از کتاب بود کتاب های مختلف ونفیسیه زبان اکورتانی در کنج غربی تالار شومینه ای بزرگ که تنها وسیله ی گرمایش بود به آرامی میسوخت و گرما ی مطبوعی در هوا پخش می کرد یک دست مبل چرمی ، فرشی ساده و گرانقیمت وچند گلدانو ظروف تزیینی تنها و سایل کنج غربی بود لوهان معمولا مبلی نزدیک شومینه انتخاب میکرد و مشغول مطالعه میشد.

اما چن اونو اونجا ندید .به سمت ضلع شرقی تالار رفت میز بزرگی که پشت به تنها پنجره تالار بود غرق در کتاب بود لوهان پشت کوه کتابها با تکیه بر روی دستانش به خواب رفته بود. کتاب بزرگی زیر سرش بود و تانصفه خونده بود. چن پتویی از ضلع غربی برداشت و به آرومی روی لوهان انداخت و در سکوت ایستاد و با لبخند محوتماشای لوهان شد... در دلش اونو تحسین می کرد تو این دو هفته تلاش قابل توجهی کرده بود و خیلی بیشتر از انتظارش خودش رو ثابت کرده بود با جدیت آموزشش هاشو پشت سر گذاشته و به اسونی همه رو متحیر کرده بود.

چن مطمءن بود در طول سفرشون مشکلی پیدا نمیکنن به آرومی از اونجا رفتو گذاشت لوهان در ارامش عصری پاییزی استراحت کوتاهی داشته باشه.

...................

با صدای ریختن چیزی شبیه اب درون ظرفی چشماشو باز کرد و چند بار پلک کرد.

چن فنجون چای لوهان رو جلوش گذاشت:" بهتر نیست کمی استراحت کنی لوهان ؟ما فردا عازم سفریم و تو خیلی خسته ای...."

لوهان کشو قوسی به بدنش دادو دستاشو پشت گردنش تکیه داد:" نه چن ،هنوز چیزهای زیادی مونده که یاد بگیرم."

چن لبخند زد: "فکر نمی کنی داری زیاد ازخودت کار میکشی؟؟" لوهان زهر خندی زد و فنجان چایش رو برداشت.

چن ادامه داد: "منم قبل از اینکه به زندگیا کورتانا عادت کنم این سختی ها رو داشتم درکت می کنم..."

لوهان با تردید فنجونشو از دهانش فاصله داد:" تو یه اکورتانی نیستی درسته ؟ تو کره ای هستی ؟؟"

چن به ارومی سرشو تکون داد:" درسته من از زمانی که پرنس اوه متولد شده باهاش بودم اون خیلی بیشتر از تحملش بار مسئولیتش سنگین بوده."

لوهان به چن زل زد، چن ،طوری رفتار می کرد که انگار درباره فرزند خودش حرف میزنه ، تا بحال اونو اینجوری ندیده بود. چن با همون حالت مهربونو دلسوزانه ی مادرانه ش ادامه داد:" فک میکنم...به عنوان نامزدشون... شما باید حمایتش کنی. بهش احتیاج داره".

The Royal FiancéWhere stories live. Discover now