قسمت سی و هشتم

612 79 3
                                    


خیلی سریع اتفاق افتاد، لوهان چشماش رو بست و آماده شد تا درد جدید رو تجربه کنه، دردی که مطمئنا آخرینی بود که تو زندگیش تجربه می کرد اما دلش نیومد برای آخرین بار آسمون بالای سرشو نبینه... ستاره های نقره ای رنگ، عجیب اون رو به یاد سهون می انداختن...

لبخندی لب های خشکیده ش رو کش آورد اما قبل از اینکه بتونه درست اونا رو ببینه موهای خاکستری رنگی جلوی دیدشو گرفت. دست های کسی دور بدنش حلقه شد و بعد سقوط آزاد...

با صدای بدی به پهلو روی زمین کوبیده شدن ، هنوز نفسش از شدت ضربه بالا نیومده بود که تونست صورت جین رو بینه ... اسلحه ش رو بهش نشونه رفته بود ،اما لحظه ای بعد با سوراخی وسط پیشونیش کنارشون فرود اومد .

لوهان به کسی که بدنشو سپر بدنش کرده بود نگاه کرد .کای که از برخورد گلولهه با بدنش قیافه ش از درد جمع شده بود، سعی کرد لوهانو وادار به حرکت کنه:" برو!" اما همین یک کلمه کافی بود تا خون غلیظی راه گلوشو ببنده.

سرفه ای کرد تا راه نفسش باز بشه اما خون تیره رنگ از دهنش بیرون پاشید.

خودش رو از روی لوهان کنار کشید و به سختی دستشو گرفت و هل داد: "بهت میگم بـــــــــرو"! ...

کای روی پهلو غلطید و صورتش کاملا آغشته به خون بود. نگاه وحشت زده لوهان بین دست های خونیش و صورت کای در حرکت بود ... باید کمکش می کرد ... اما چجوری؟ بدن لرزونشو جلو کشید و روی کای خیمه زد.

کای تکون نمی خورد، انگار نفس هم نمی کشید .قطره های اشک راه خودشون رو به صورت لوهان پیدا کردن. این منصفانه نبود، کای نباید می مرد... اولین قطره ی اشکش که روی صورت کای چکید، لب های درشت و خون آلودش به لبخند ضعیفی باز شد و زمزمه کرد:" نزار الکی بمیرم ... فرار کن" .

تصویر روبروش تیره و مات بود. به آرومی بلند شد. قدمی به عقب برداشت.کار سختی بود. انگارپاهاش رو به زمین دوخته بودن.

قدم دوم .. نگاهش هنوز روی پسر مو خاکستری بود که استخری از خون دورشو می گرفت ... با پشت دست اشکهای مزاحمش رو پاک کرد و بی توجه به سنگ هایی که تو پاش فرو می رفتن چرخیدو با آخرین توانی که داشت وارد محوطه ی جنگل شد.

..................

نمی دونست چقدر دویده، اما تا وقتی پاش پیچ خورد و سوزش دردناکی رو تو قوزک پاش حس کرد نایستاد. تازه اون موقع بود که تونست صداهای اطراف رو بشنوه. با شنیدن خشخشی در نزدیکی با وحشت برگشت .اما هیچ چیز به جز صدای شب نبود.

صدای رقص برگ ها با وزش باد بودو هوهوی گاه و بیگاه جغد ها ...تا چشم کار می کرد تنه ی درخت ها مثل دیوار عظیمی بی رحمانه دور تا دورشو محاصره کرده بودن.

انقدر ترسیده بود که دردو کم کم فراموش کرد. با چشمان ترسان کوچک ترین حرکت و صدایی رو زیر نظر داشت ... تازه داشت سردش میشد ... نگاهش رو از درخت روبروش که سایه تهدید آمیزش به طرز مضحکی شبیه اشباح چند دست بود گرفت و به پاهای لختش نگاه کرد.

The Royal FiancéDonde viven las historias. Descúbrelo ahora