قسمت شونزدهم

527 73 0
                                    


" خب ...کل قضیه همین بود که گفتم . بهتره دهنتم ببندی شیو... " شیومین به خودش اومد و صاف نشست:" نمیدونم چی بگم.. ."

لوهان رو صندلیش جابه جا شد و به ساعتش نگاهی انداخت:" میدونم رفیق باورش سخته .. ولی کاریه که شده منم نمیتونم بهش راستشو بگم ..با گندیم که تو مهمونی کریسمس زدم... " به انگشتاش دستش نگاه کرد:"_مطمئنم هرچقدرم توضیح بدم باور نمیکنه ... "

شیو به دوستش خیره شد، حرف های لوهان براش غیر قابل درک بود. سوالات زیادی تو ذهنش بود و این طور که به نظر می رسید لوهان وقت زیادی برای توضیح دادن ریز مسائل نداشت . فقط درباره یک چیز کنجکاو بود ولی حس عجیبی درباره سوالی که می خواست بپرسه داشت و قبل از اینکه فکر کنه، سوال از دهنش بیرون پرید:" تو دوسش داری؟"

لوهان انقدر محکم از جا پرید که کلاهش از سرش به زمین افتاد. با عجله کلاهو برداشتو به سر گذاشت و لبه شو تا جلوی بینی ش پایین کشید.

مختصر جواب داد:" نه."

همین طور که بلند میشد کوله شو به دوش انداخت ودستشو به طرف شیومین درازکرد:" امممممم...شیو ..از دیدنت خوشحال شدم... "

شیومین در دل به خودش لعنت فرستاد. بلند شد و دست لوهانو گرفت .دلش نمی خواست همین طوری بره ...نمی دونست دوباره کی میتونه لو رو ببینه.

لوهان دستشو عقب کشید ولی قبل از اینکه بتونه اونو تو جیبش جا بده به جلو کشیده شد و تو بغل شیومین افتاد.

لوهان با بهت کلاهشو چسبید:" شیــــــــــــــو! ! ! "

پسر درشت تر محکم تر بغلش کرد و گفت:" فقط چند لحظه... دلم تنگ شده".

لوهان بی حرکت همون جا ایستاد و گذاشت دوستش حسابی فشارش بده. بعد از چند دقیقه به آرومی ازش جدا شد:" هی شیومین...من قرار نیست به این زودیا بمیرم..." شیومین با دلخوری ضربه ای به شونه ش زد:" یااااا....من فقط... " غرورش اجازه نداد بیشتر از این چیزی بگه دستی به موهای لختش کشید و قیافه ی شیطون همیشگیشو جایگزین چهره ی خجالت زده ش کرد:" از دیدنت خوشحال شدم لو...تونستی بپیچونی بازم به دیدنم بیا..."

لوهان با خنده سری تکون داد و بعد از حساب کردن غذای خودش و شیومین از رستوران خارج شد. با خوشحالی دستی برای شیومین تکون داد و سوت زنان به سمت ایستگاه اتوبوس به راه افتاد، غافل از اینکه سایه ای تمام این مدت، مراقبش بود ...

.........................

سهون سرشو به عقب تکیه داد و رو ی مبل ولو شد. انقد لَخت شده بود که جام سنگین از دستش روی فرش افتاد و شراب سرخ رنگ روی اون پخش شد.

به سختی دستشو بلند کرد و عکسی که تو مشتش میفشردو بالا آورد و مقابل صورتش نگه داشت. سرش داغ شده بود و چشماش درست نمیدید. تنها چیزی که میدید چشمای عسلی پسری بود که با پوزخند بهش نگاه می کرد .

The Royal FiancéDonde viven las historias. Descúbrelo ahora