قسمت سی و ششم

526 67 0
                                    


جین برای سومین باربه در اتاق بسته نگاهی انداخت و نفسشو کلافه بیرون داد .

صبرش داشت لبریز میشد و از طرفی نمی خواست تو روی کای در بیاد. هنوز اونقدر ابهت داشت که جین و بقیه نتونن براش شاخ شن. هر چی باشه، رییسشون، تمام اختیاراتو به اون داده بود چرا که اون کی لعنتی ظاهرا ارتباط خوبی با دربار داشت و همین شانس جین رو از بین میبرد... دزدیدن عروسک شاه جدید از قصرش با وجود اون همه محافظ و گارد کوفتی که بدتر از سگ ها کوچکترین تغییراتی رو بو می کشیدن، فقط و فقط از عهده ی کای بر میومد. البته جین هم کمک کرده بود.

پیدا کردن اون ماده ی خواب آور بی بو و رنگ شاید مثل رفتن تو دل قصر اکورتان خطرناک نبود، اما باز هم دردسرهای خاص خودشو داشت...

از یاد آوری اون بوسه ی اجباری با سرپرست بخش داخلی قصر، پشت دستشو محکم روی لبش کشید!

وقتی اون مبادی آداب لعنتی، گلهایی رو که جین به مواد خواب آور آغشته کرده بود؛ رد کرد، ناچارا بوسه ی عمیقی به لب های اون پیرزن زشت زد و همین طور که سعی کرد حس تهوعشو کنترل کنه، گفته بود:" عزیزم ، این گل ها جادویی ان ... من مطمئنم، وقتی اونارو تو اتاق شاه بزاری، فرداش بهت ترفیع درجه بدن ... اونا آرام بخشن... "

وقتی برق چشم های زن میانسالو دید، فهمید شکارش حسابی به طعمه چنگ

انداخته:" فقط کافیه اونا رو کنار تخت خوابشون قرار بدی..." یکی از شاخه گل هارو از دسته ی بزرگی که بغل داشت جدا کرد و با حالت خاصی اونو میون موهای کوتاه و مشکی زن گذاشت:" این خوشگلا شب ها عطر فوق العاده ای ترشح میکنن ... "

جین جرعه ی دیگه ای از جام بلندش نوشید و سعی کرد افکارشو از چینو چروک های اطراف لب اون زن پیر، به سفیدی شکم صاف و پنبه ای لوهان تغییر بده... با فکر کارایی که میتونه با اون بدن خواستنی انجام بده، سرحال اومد و زیر لب فحشی به کای داد .

" اصلا کی گفته تو باید اول باهاش بخوابی؟"

چشماشو چرخوند و جرعه ی دیگه ای نوشید... با لرزش جیبش، گوشیشو برداشت و با دیدن شماره ای که روی اسکرین دایرکت شده بود اخماش تو هم رفت:" حرومزاده

" ...

اتصال رو برقرار کرد و همینطور که تمام حواسشو به مکالمه ی اونور خط داده بود ،گوشی ش رو به کمک شونه اش نگه داشت و با دست به یکی از افرادش اشاره زد که جامشو پر کنه. به نظر میومد کی نگران چیزی باشه... کلمات براش نامفهوم بودن اما اون وظیفه داشت به تمام اون ها گوش بده... با شنیدن اسم لوهان گوشاش تیز شد... از افرادش فاصله گرفت و بدون نفس کشیدن بقیه ی حرفارو قورت میداد...

"بهتره تنها نیای " ...

... بلاخره داشت یه خبرایی میشد...

The Royal FiancéDonde viven las historias. Descúbrelo ahora