قسمت بیست و نهم

703 73 0
                                    


" مطمئنی آوردیشون؟؟"

بکهیون جلو تر از چانیول راه میرفت و با چهره ای که شاید کمی مضطرب بود از چان پرسید.

پسر قد بلند تر قدم هاشو تند تر کرد، حالا داشت شونه به شونه اش راه می رفت و احساس یه پاپی پشمالو بودنو از سرش بیرون کرد!

انگشتای بلندش با اضطراب جیب هاشو گشتن. با لمس بر آمدگی داخل جیب میانی کتشنفس راحتی کشید و انگشت شصتشو به سمت بک گرفت. بکهیون موهای روی پیشونیشو به حرص کنار زد و نفسشو با صدا بیرون داد و زیر لب غرید:" خوبه که یادت نرفت..." "بک ؟"

"هوم ؟" بکهیون بی اعتنا پرسید و راهرو رو به سمت چپ پیچید .

"شنیدم چی گفتی! " چانیول با نیشخند گفت و قدماشو با بکهیون هماهنگ کرد.

هرچند اگه می خواست می تونست کاری کنه تقریبا دنبالش بدوه، اما دلش نیومد. بکهیون با اون لباس ها و آرایش تقریبا غلیظی که با اصرار چان انجام داده بود، خواستنی تر از چیزی شده بود که تصورشو می کرد و نمی خواست با عصبانی کردن بک فرصت به فاک دادنش رو از دست بده.

پس بی صدا دنبالش رفت و وقتی دقیقا پشت در اتاق مورد نظر رسیدن ،بکهیون ایستاد. با پشت دست عرق پیشونیشو پاک کرد و نفس سنگینش رو با باد کردن لپ هاش بیرون داد.

چان نتونست تحمل کنه دولاشد و لبهاشو رو لبهای بکهیون گذاشت و وقتی حسابی از طعم اون لب ها سیر شد، بلند شد و هم زمان دست گلی که تو مشت های بکهیون در حال فشرده شدن بود از چنگش در آورد:" خب چرا اینو فشار میدی ؟! زورت فقط به دسته گل عروس میرسه ؟!"

چانیول گفت و با همون نیشحند خبیثانه ای که بد جور رو مخ بکهیون رفته بود، منتظرواکنشش شد اما بکهیون هم می دونست چجوری میتونه تلافی کنه پس با خونسردی همونطور که نفسای عمیق می گرفت تا کمبود اکسیزنی که به لطف چان بیشتر شده بود جبران کنه خیسی لب هایشو با انگشتاش پاک کرد و بدون حرف دیگه ای در اتاق رو باز کرد.

چیزی که بکهیون دید تقریبا در جا میخکوبش کرد، با دهان باز به رو به روش خیره شد و سعی کرد بچرخه و یا حداقل با گردش چشماش جای دیگه ای از اون اتاق رو ببینه اما متاستفانه جایی که سهون و لوهان ایستاده بودن در دیدرس ترین جای ممکن اتاق بود.

چانیول پشت گردنشو خاروند و همونطور که هم زمان تو ذهنش حالت های مختلفی از به فاک دادن بک رو تو استخر شاید هم اپن آشپزخونه، تصور می کرد، با دیدن زوج توی اتاق سوت صداداری کشید و پشت سر بک وارد اتاق شد.

با دیدن سهون که لب هاشو می لیسد و انگشت میانیش رو تو دهن عروسک تور به سری که تو آغوشش در حال چلوندن بود عقب و جلو می کرد خنده ش بلند شد:"یــا سهــــــــــونا... میدونم لوهان خیــــــلی خواستنیه ...اما نمی دونستم انقدر عجله داری!"

The Royal FiancéWhere stories live. Discover now