دو روز بعد" بابام بهم مى گه باهات حرف نزنم."
همونطورى كه با هرى روى سنگفرش هاى باغ قدم مى زدم، يكدفعه اين رو گفتم و نفس كلافه اى كشيدم." فقط ... دلش نمى خواد دوستى داشته باشى."
به سنگ كوچيكى كه جلوى پام بود ضربه زدم:
" مهم نيست بابام چى بگه، ولت نمى كنم."
اميدوار گفتم و به هرى نگاه كردم." حتا اگه تلاش هم كنى، نمى تونى."
YOU ARE READING
Sin | Drarry
Fanfiction" تو كى هستى؟ " " هرى پاتر." جايى كه دراكو بايد با گرايشش كنار بياد، و جاى ترسيدن به كسى كه هست افتخار كنه. written by: @NoticeMePotter persian translation.