يك هفته گذشت و هرى رو نديدم. يك هفته ى طولانى. نبايد بهش مى گفتم دست نگه داره، نبايد جلوش رو مى گرفتم."بابات فكر مى كنه من و تو داريم حسابى با هم كنار ميايم... خوبه، مگه نه؟"
صداى پنسى باعث شد دست از خيالبافى بكشم.به آرومى سرم رو تكون دادم:
"ولى اگه بفهمه تمام مدت داشتيم بهش دروغ مى گفتيم و واقعا باهم نيستيم چى؟... عصبانى مى شه. من باعث نااميدى ام."آه كشيد و همونطورى كه موهاش رو دم اسبى مى بست نگاهم كرد:
" خب... اگه پدرت فكر مى كنه باعث نااميدى هستى فقط چون نمى تونه تو رو قبول كنه، پس معنيش اينه كه پدر خوبى نيست.""اما من يه گناهكارم، پنسى."
YOU ARE READING
Sin | Drarry
Fanfiction" تو كى هستى؟ " " هرى پاتر." جايى كه دراكو بايد با گرايشش كنار بياد، و جاى ترسيدن به كسى كه هست افتخار كنه. written by: @NoticeMePotter persian translation.