fourteen

2.7K 476 32
                                    


عصر روز بعد، پشت ميز نشستم تا ناهار بخورم.

مامان همونطورى كه غذا ها رو روى ميز مى ذاشت پرسيد: "اين پسره... هرى، كيه كه مدام در موردش حرف مى زنى؟"

"دوست جديدمه."

صداى پدرم توى اتاق طنين انداخت: "قرار نيست باهاش كارى كنى، درسته پسر؟"

سرم رو حركت دادم: "نه، پدر."

"اون فقط يه دوسته."

Sin | DrarryWhere stories live. Discover now