عصر روز بعد، پشت ميز نشستم تا ناهار بخورم.مامان همونطورى كه غذا ها رو روى ميز مى ذاشت پرسيد: "اين پسره... هرى، كيه كه مدام در موردش حرف مى زنى؟"
"دوست جديدمه."
صداى پدرم توى اتاق طنين انداخت: "قرار نيست باهاش كارى كنى، درسته پسر؟"
سرم رو حركت دادم: "نه، پدر."
"اون فقط يه دوسته."
YOU ARE READING
Sin | Drarry
Fanfiction" تو كى هستى؟ " " هرى پاتر." جايى كه دراكو بايد با گرايشش كنار بياد، و جاى ترسيدن به كسى كه هست افتخار كنه. written by: @NoticeMePotter persian translation.