nineteen

2.4K 435 31
                                    

"دراكو!"
يك نفر اسمم رو صدا زد و باعث شد به سمتش برگردم. مامان.

مامان پرسيد:
"چيكار مى كنى عزيزم؟"

"فقط دارم با هرى حرف مى زنم."
بهم لبخند زد و چشمهاش روشن شدن. اما وقتى دور و برش رو نگاه كرد و كسى رو نديد لبخندش از بين رفت:
"هرى كجاست؟"

شونه هام رو بالا انداختم:
"همين الان رفت."

Sin | DrarryWhere stories live. Discover now