صبح روز بعد، هرى اينجا نبود. با اينهمه زياد به دليل نبودنش فكر نكردم. حتما بايد برمى گشت پيش خانواده اش.خودم رو براى باقى روز آماده كردم و از اتاق بيرون رفتم تا توى باغ قدم بزنم، تا به فكرهام سر و سامون بدم.
" هرى! "
وقتى هرى رو ديدم سر جام خشكم زد:
" تو كجا بودى؟ "" مهم نيست، هست؟ "
YOU ARE READING
Sin | Drarry
Fanfiction" تو كى هستى؟ " " هرى پاتر." جايى كه دراكو بايد با گرايشش كنار بياد، و جاى ترسيدن به كسى كه هست افتخار كنه. written by: @NoticeMePotter persian translation.