نيمه شب بود و داشتم بى سر و صدا توى آشپزخونه دنبال يك چيزى براى خوردن مى گشتم تا شايد شكمم دست از قار و قور كردن بكشه. امشب با مادر و پدرم شام نخوردم، دوست نداشتم زياد باهاشون روبرو بشم.
"دراكو!"
توى جام پريدم و فورا برگشتم عقب. با ديدن هرى آهى از سر آسودگى كشيدم. مرلين رو شكر كه مادر و پدرم نبودن... فكر كنم هنوز خوابن.
"هرى"
مكث كردم. بعد همونطورى كه به پاهام خيره شده بودم و ميل شديدى توى بدنم مى چرخيد گفتم:
"مى شه يك چيزى ازت بپرسم؟""چى؟"
"اگر مى تونستى من رو مى بوسيدى؟"
"آره."
"پس من رو ببوس."
YOU ARE READING
Sin | Drarry
Fanfiction" تو كى هستى؟ " " هرى پاتر." جايى كه دراكو بايد با گرايشش كنار بياد، و جاى ترسيدن به كسى كه هست افتخار كنه. written by: @NoticeMePotter persian translation.