شروع....
همه چیز از یه شوخی مسخره شروع شد
من و مهسا بعد از اینکه شماره ردوبدل کردیم خیلی به همدیگه پیام میدادیم
اینقدر که از تک تک لحظه های هم خبر داشتیم
درمورد همه چیز و هیچ چیز مشخصی حرف میزدیم
تا اینکه یه پنج شنبه که من میرفتم خونه مادر بزرگم ماهشهر بهش یه پیام جوک فرستادم که مضنونش یه چیزی تو مایه های این بود که اگه زنم اجازه میداد باهات ازدواج میکردم و میبوسیدمت
مهسا شروع کرد مسخره کردن من که تو یه کوه یخی واصلا امکان نداره تو بخوای منو ببوسی تو ادم ماستی هستی و از این حرفها
منم هی بهش گفتم مهسا با من در نیوفت من بزنه به سرم هر کاری میکنم ها
اون هم میگفت نه تو یخچالی تو قطب جنوبی و از این حرفها
بهش گفتم شنبه من میبوسمت
اونم گفت جرات نداری تو
بهش گفتم منتظر باش
اون روز و فرداش گذشت شنبه رو بعدا تعریف میکنم چی شد!😉😂