cheating on me

1.5K 164 28
                                    

مهسا از یه پسری توی کلاسش تعریف میکرد
همیشه
خیلی از پسره خوشش امده بود
من آدمی نیستم که کسی که دوستش داشته باشم رو محدود کنم
اگه دوستم داری میمونی باهام اگه نه آزادی که بری
وقتی درمورد اون پسره حرف میزد من اونو یه خوش امدن عادی که مثل اینکه یه پسر رو تو خیابون میبینی خوشت میاد درنظر گرفته بودم
پس خیالم تا یه حدودی راحت بود
دختر عموی مهسا با یکی از پسرهای اون کلاس دوست شده بود
من هرسال برای اربعین میرم کربلا اون سال هم میخواستم برم
همه رفته بودن فقط من و پدرم مونده بودیم چون من امتحان داشتم
روز چهارشنبه قرار شد بریم کربلا
بعد از مدرسه من و مهسا رفتیم بازار که من دستکش و چندتا وسیله که لازم داشتم بخرم
مهسا هی میگفت نرو
تا لحظه ی آخر که میخواستیم جدا بشیم میگفت نرو حس خوبی به رفتنت ندارم
بغلش کردم گفتم نمیشه نرم ویزا گرفتم همه رفتن نمیشه تنها بمونم
ازش خواهش کردم مراقب خودش باشه ازش خواهش کردم کاری نکنه که فردا روز پشیمون‌ بشیم بهش گفتم یادت نره من‌دوستت دارم گفتم لطفا یادت نره
اون روز ما رد شدیم و رفتیم کربلا
توی راه من حالم بد شد
ساعت ۵ صبح رسیدیم کربلا
ساعت ۱۱ با هزار بدبختی زنگ زدم مهسا که نگرانم نباشه
شب دوباره زنگ زدم
گفت شماره عباس رو گرفته
گفتم عباس؟
گفت همون پسره ‌که توی کلاس شیمی ازش خوشش امده بود
گفتم میخوای بهش زنگ بزنی؟
گفت اره واسه خنده
گفتم باشه واسه خنده
اما همون لحظه فهمیدم این چیزی که واسه خنده است
واقعا واسه خندیدن من نیست

m & r relationship story Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang