قضیه اینه میخوام تا سیزده بدر واستون خاطره هایی که فکر میکنم قشنگه رو بنویسم
بعدش ادامه ی اتفاقاتی که بینمون افتاد رو میذارم
اولین بار که مهسا امد خونمون خانواده ام رفته بودن بیرون و من باید آشپزی میکردم🙄
حالا چی!؟آبگوشت
آقا من تو آشپزخونه بودم و مهسا نشسته بود دم در اشپزخونه و صحبت میکردیم
اینقدر حرف زدیم که یادم رفت سیب زمینی ها باید پوستشون کنده بشه
وقتی کارم تموم شد خواستیم پیش تلویزیون کادل کنیم
دیدم و لباسام بو گوشت میده گفتم لباس عوض کنم
مهسا پشت در اتاق ایستاده بود اصرار بزار بیام تو
اصلا نمیخواد لباس بپوشی بیا همینطوری بغلت کنم!🤨
آخرش قبل از اینکه عوض کنم لباسامو امد تو اتاق گفت بزار من انتخاب کنم!
حالا فکر کنید انتخابش چی بود!؟
شلوارکی که مثل شورت میمونه و تاپش که مثل نیم تنه بود واسم
آقا از من انکار از اون اصرار اینقدر گفت که راضی شدم
ولی بدترین قسمتش راضی کردنش به اینکه بره بیرون!
با دردسر فرستادمش بیرون
وقتی امدم از اتاق بیرون اصلا ول کن نبود که
هی میگفت بریم تو اتاقت رو تختت
اینقدری که من توی مدت رابطمون سعی کردم مهسا باهام سکس نکنه اگه سعی کرده بودم بیشتر درس بخونم الان دانشگاه داشتم رشته ی پزشکی میخوندم