احساس گناه دیوونه ام میکرد
اوایل تونستم باهاش کنار بیام اما بعدش نشد
اوایل منظورم تا قبل از امتحانات بود
بعد از امتحانات مثل خوره افتاد به جونم که من دارم ظلم میکنم در حق مهسا و احساساتش
بعد از انتخاب رشته که بخاطر مهسا رفتم تجربی و بعد از ماه رمضون یهو به مهسا گفتم من نمیتونم دیگه باهات باشم
احساس گناه میکنم و نمیتونم این حس رو تحمل کنم
اولش گفت نه مگه دوستم نداری
منم گفتم نه پسر داییمو دوست دارم
گفت دروغ میگی
گفتم نمیگم
گفت چرا از اول نگفتی
گفتم تازگی ها بهش حس پیدا کردم
دروغ گفتم
بخاطر خودش بهش دروغ گفتم
کل تابستون دروغ گفتم
کاری که ازش متنفرم
و حس گناهی که نمیتونستم از دستش خلاص بشم
تا روز اول مهر...