رابطه ی من و مهسا از اول سال سوم زیاد خوب پیش نمیرفت با اینکه انتظار داشتم درست بشه اما خب....نشد
وقتی از کربلا برگشتم و توی مدرسه مهسا رو دیدم شروع کرد از تیکه انداختن ها دست انداختن هایی که واسه عباس راه انداخته بود تعریف کردن که مثلا بخندیم!؟یه جورایی
امتحانات بود و من و مهسا طبق معمول میرفتیم کتابخونه
قبل از این وقتی میرفتیم کتابخونه یه زمان اضافه واسه بیشتر پیش هم بودنمون بود
اما بعد از اینکه با عباس وارد رابطه شد همه چیز تغییر کرد
اصلا خود مهسا تغییر کرده بود
کسی که دوست نداشت فحش بده اونموقع فحش میداد
مهسا دیگه اون مهسایی نبود که من بهش علاقه مند شدم
اما من مونده بودم
خیلی ترحم برانگیز بودم
با اینکه دیگه منو نمی خواست من مونده بودم
اون روز من حوصله نداشتم زیاد بمونم پس زود برگشتم خونه
وقتی برگشتم خونه بعد از نهار خوردن مهسا بهم زنگ زد
وقتی زنگ زد عصبی بود
پرسیدم چی شده؟
گفت امروز قرار بود عباس بیاد کتابخونه
اینو که گفت من مردم از خنده
سریع فهمیدم چی شده بود
چیزی که من به مهسا قبلا گفته بودم
کتابخونه تا قبل از امتحانات دوربین نداشت
و اصلا کسی کاری به کار کسی نداشت
اما از وقتی چندتا دختر و پسر کار خلاف کرده بودن دوربین گذاشته بودن
من به مهسا گفته بودم حواست باشه دوربین هست
اون هم گفته بود کاری نمیکنه
اون روز من غش کرده بودم از خنده که اون هارو گرفته بودن و نزدیک بوده زنگ بزنن حراست بیاد واسشون
مادر مهسا دبیر ادبیات
بعد خیلی ترسناکه
اینقدر که من همیشه میگفتم مامانت مثل لولوخورخوره است و بابات هیولا😊
خیلی به خانواده اش لطف داشتم
اره دیگه اون روز کلی ترسیده بود و دختر عموش بهش خندیده بود و زنگ زده بود که من ارومش کنم
که من اینقدر خندیدم که نمیتونستم نفس بکشم
چند وقت بعدش من که میرفتم واسه المپیاد فیزیک فرهنگسرا مهسا گفت میخواد بیاد که عباس رو اونجا ببینه
اونموقع به من پیشنهاد داده بود با دوست عباس دوست بشم
منم بهش پیام میدادم اما اصلا رابطه ی دوستی یا هرچی مثل اون نداشتیم
میخواستن مهسا و عباس همدیگه رو ببینن
من که میرفتم کلاس
رضا دوست عباس هم اومده بود که مثلا من رو ببینه😒
توی آزمایشگاه بودم که مهسا و عباس رفتن تو حیاط که همدیگه رو ببینن
رفتم پشت پنجره که ببینم چیکار دارن میکنن
و اونجا حال افتضاحی رو تجربه کردم
توی اون حیاط
کسی رو که فکر میکردم عاشقمه رو تو بغل یکی دیگه دیدم
و ....
دیدن کسی که دوستش داری داره یه نفر دیگه رو میبوسه چه حسی میتونه داشته باشه!؟
من اون حس رو با تمام گوشت و پوست و استخونم حس کردم و تحمل کردم
خیلی ترحم برانگیز هنوز امید داشتم
و اونجا شروع عمیق شدن افسردگیهام بود
وقتی که واقعا درد رو توی تک تک سلول های تنم حس کردم