the big day

1.3K 157 9
                                    

بعد از امتحانات پایانی من با خانواده ام رفتم مشهد
دوهفته به کنکور مونده بود
خیلی افسرده و داغون بودم
هم استرس کنکور که تمام بدنم رو بهم ریخته بود هم رابطه ی بهم ریخته ی من و مهسا
اینقدر حالم خراب بود که با وجود اون حجم از کتاب من یک کلمه درس نخوندم
احساس بی ارزش بودن میکردم
احساس میکردم کسی من رو دوست نداره و من ارزش هیچکدوم از آدم هایی که اطرافم هستن رو ندارم
تو فکرم فقط شکست بود
هر شب گریه میکردم
یه روز که داشتم سعی میکردم بخونم و مادرم امده بود کنارم تو اتاق نتونستم زیر فشار اون حجم از استرس و تنهایی و احساس بی کسی و بی ارزشی دووم بیارم ، گریه کردم...
خیلی شدید و بلند
تو بغل مامانم میلرزیدم و گریه میکردم
میگفتم من نمیتونم ....من موفق نمیشم....من قبول نمیشم....دارم میمیرم.....دارم خفه میشم....من حالم بده
الان که فکر میکنم میبینم بیچاره مادرم چه عذابی بهش دادم با این کارم
اون روز خودمو جمع و جور کردم و گفتم حالم خوبه ولی خوب نبودم
دوسال بود که خوب نبودم
چندروز بعدش با پرواز برگشتم خرمشهر
توی فرودگاه زهرا و میلاد امدن دنبالم و رفتیم یکم دور زدیم و رسوندنم خونه
برای کنکور هنر که فردا عصر بود امدن دنبالم و رفتم کنکور دادم که خیلی جالب نبود بدنبود اما جالب هم نبود
برای فرداش قرار شد مهسا بیاد دنبالم چون قرار بود مادرش برسونتمون
صبح که امدن دیدم فاطی و خواهر مهسا هم امده بودن
لازم به ذکر که هم مادر مهسا هم خواهرش هم فاطی دختر عموش ازم بدشون می امد
تموم راه دست مهسا رو گرفته بودم
حالم خوب نبود
احساس تنهایی داشت روحمو سوراخ میکرد
میخواستم گریه کنم
کنکور رو به معنای واقعی کلمه تر زدم
داغون بود
عمومی ها رو خوب بود هنوز احساس خوبی داشتم نسبت به خودم اما وقتی دفترچه تخصصی ها رو باز کردم و با سوال اول زمین شناسی رو به رو شدم احساس کردم یه پارچ آب یخ از سر تا پام خالی کردن
انگار روحم از بدنم جدا شد
داشتم سکته میکردم
اخه من همه ی هدف گذاریم زمین شناسی بود
ولی نمی فهمیدم چی نوشته
کلمات رو نمی فهمیدم
انگار کلمات شناور شده بودن
دفترچه رو بستم چشمامو بستم نفس عمیق کشیدم تا ده شمردم دوباره شروع کردم اما نشد
لامصب نشد که نشد
احساس بدبختی میکردم
فکر میکردم خانواده ام رو سر افکنده کردم
جایی که من بودم مهسا نبود
زیاد بهش فکر نمیکردم
میدونستم اون هرجور باشه گلیم خودشو از آب میکشه بیرون
اینجا من بودم که انگار ماهیی هستم که از تنگ پرت شده بیرون
سریع زدم بیرون
میخواستم برم خونه و به حال خودم زار بزنم
میخواستم وارد حریم امن خودم بشم
خودم رو از تموم دنیا قایم کنم
ولی چون مهسا هنوز سر جلسه بود نمیشد بریم
مادرش رو که دیدم نشسته واسش قرآن میخونه بغض کردم
چرا مامان و بابای من باهام نیستن
چرا فکر میکنن من اینقدر قوی ام که تنهایی بتونم از این مرحله بگذرم
چرا فکر میکنن من خیلی قوی ام
من دارم زیر بار این همه فشار له میشم مامان بابام کجان
این فکر ها داشت دیوونه ام میکرد
زنگ زدم بهشون ببینم کجا رسیدن
از اونجایی که داشتن برمیگشتن
چیزی که همیشه تو زندگیم عذابم میده اینه که خانواده ام تو هیچ کدوم از لحظه های سخت زندگیم کنارم نبودن
تمام نوجوونیم به این گذشت که برادرت درس داره کنکور داره رفته دانشگاه تهران تنهاست باید هر دوسه هفته بریم دیدنش تو بمون درس بخون گذشت
هیچکدوم نگفت خرت به چند
داشتم میگفتم بقیه ی اون روز رو
وقتی زنگ زدم تازه از خواب بیدار شده بودن
هنوز تهران بودن و حرکت نکرده بودن
گفتم خراب کردم
گفتن اشکال نداره سال دیگه
ولی تاثیر نداشت
دلم آشوب بود
دوست داشتم برم تو اتاقم
مهسا امد زیاد درمورد کنکور نمیخواستم حرف بزنم پس سرمو گذاشتم رو شونه اش
تو دلم گفتم گور باباش!کنکور رو میگم
و البته گفتم گور بابای خواهر و مادر و دختر عموش
چون من واقعا دوست داشتم اون لحظه بهم آرامش بده
اما نداد
اون دیگه آرامش من نبود

m & r relationship story Where stories live. Discover now