[ لپ تاپ هری ]
همان روز - ساعت ده و بیست و هفت دقیقه ی شب
داستان از ديد هریدرو با پام می بندم و وسیله ها رو میذارم کف زمین. از توی اتاق می دوئه و میاد بیرون. وقتی دستاش دورم حلقه میشه و می بوستم ، تمام ناامیدیای امروز از تنم پر می کشه. جدا میشه : خیلی خب. بدون من کتابخونه چطوره؟
از یاد پسری که بی نهایت شبیهشه لبخندی می زنم : یه پسره میاد رو به روم میشینه که کپی توئه. لبخندش همین قدر دیوونه کنندهس.
جلو میرم و دوباره می بوسمش. مزه ی ویفر شکلاتی میده. می خندم و از ترقوهش گاز می گیرم. یواش می پرسه : پس ننوشتی چیزی؟
سری به دوطرف تکون میدم که حرصی میگه : داشتی دید میزدی دیگه. طبیعیه. بیا. بیا بشین غذا بخوریم. بعد بهم بگو ایده چی داری توی ذهنت.
به برق توی چشماش نگاه می کنم. بغلش می کنم : ایده تویی. میتونم انقدر ازت بنویسم که بقیه بالا بیارن.
می خنده.
[ آیا از حذف این فایل مطمئنید؟ ]
[ فایل "داستان جديد" با موفقیت حذف شد ! ]
YOU ARE READING
All I owned (L.S)
Fanfictionتوی نوشته هام ، من تو رو شبا می بردم خونه و صبح با صدای کتاب خوندنت بیدار می شدم.