نیک چهارمین باره که پارچ آبو میگیره و برای خودش یه لیوان آب میریزه. دستاش اونقدر میلرزن که نصف آب روی شلوارش خالی میشه و بیتوجه به حضور دکتر غر میزنه : فاک خب! چیو میخواد الان ثابت کنه؟ که من شاشیدم تو خودم؟ آره. شاشیدم تو خودم چون دومین روزه که بیدار نمیشه.
دکتر برای بار چندم به درخواست نیک داره لویی رو معاینه میکنه. تشخیص دکتر از اول این بود که اون فقط خوابه. نه بیهوشه نه چیزی. یه خواب طولانیه که یه طور سیستم دفاعیه. دکتر دوباره برمیگرده سمت نیک : من هنوزم تشخیصم همونه. خوابیده فقط. نه سرم میخواد نه چیزی.
نیک با حرص و خستگی موهاشو میکشه : آخه کدوم احمقی دو روز میخوابه که این خنگول بخوابه؟ چرا انقدر چرت - -
اخم دکتر باعث میشه حرفشو بخوره. چشماشو میچرخونه : الان چیکار باید بکنم من؟
دکتر همونطوری که با اخم به نیک نگاه میکنه از تخت فاصله میگیره : صبر کنید تا بیدار شه. بیدار که شد یه دور دیگه معاینهش میکنیم و بعد مرخصه.
نیک سر تکون میده و وقتی دکتر درو میبنده و یه کم دور میشه داد میزنه : همتون کودنید.
دوباره بیحوصله به لویی که با صورت رنگپریده خوابیده نگاه میکنه : جرات داری بیدار نشو لویی. میکشمت.
خود نیک نمیدونه چشه. از استرس دستاش هنوزم میلرزه و قلبش اونقدر بلند و نامرتب میزنه که نمیتونه درست بخوابه. میترسه که وقتی خوابه بلایی سر لویی بیاد برای همین ترجیح میده که نره جایی و همونجا پیش لویی بمونه.
به خاطر درد کمرش دراز میکشه روی کاناپه و دستشو روی صورتش میکشه. نمیتونه و نمیخواد به نبودن لویی فکر کنه. این که داداش کوچولوش نباشه که بخنده، که اذیت کنه و مثل این چند وقت توی بغلش گریه کنه واقعا آزاردهندهس.
سرش تازه گرم خواب شده که صدای پر از دردی که توی اتاق میپیچه بیدارش میکنه. چشماشو باز میکنه و اول برمیگرده سمت در تا ببینه پرستاره یا نه. وقتی کسی رو نمیبینه با ذوق برمیگرده سمت تخت لویی و لویی رو میبینه که با چشمای باز و خسته نگاهش میکنه.
نیک نمیتونه بفهمه اون همه انرژی یهو از کجا اومده. صداش برای خودشم غریبهس : چی میخوای عشقم؟
لویی اخمی میکنه که باعث خندهی بلند نیک میشه. نیک اونقدر میخنده که یه قطره اشک از چشماش میاد. نفس عمیقی میکشه و گوششو جلوی دهن لویی میبره تا بفهمه چی میگه : تشنهم.
نیک محکم گونهی لویی رو میبوسه و جدا میشه. از روی پاتختی پارچو برمیداره و وقتی میخواد آب بریزه دوباره داستان چند دفعهی قبل پیش میاد. دستاش اونقدر میلرزن که مجبور میشه دو دستی لیوانو بگیره و کمک لویی کنه که بشینه. لویی نمیتونه درک کنه چرا نیک اونطوری برخورد میکنه.
YOU ARE READING
All I owned (L.S)
Fanfictionتوی نوشته هام ، من تو رو شبا می بردم خونه و صبح با صدای کتاب خوندنت بیدار می شدم.