رنگ هری پریده. اینو مسئول کتابخونه بهش میگه. هری کیف لپتاپشو گذاشتت روی شونه ی راستش و با دست چپش که سالمه کتابایی که از کتابخونه امانت گرفته رو نگه داشته.
وقتی با نفسای نامنظم میشینه روبروی لویی ، باعث میشه لویی از خواب بپره. اول به ساعت نگاه می کنه و بعد به هری : هی. دیر کردی.
هری کتابا رو میذاره روی میز. از هر چهارتا کتاب ، سه تاشون راجع به نوشتنه. سرجمع هشت تا کتاب روی میزه. شیش تا درباره ی نوشتنه. دو تای دیگه از دو تا نویسنده ی جدیده. لویی دستاشو می کشه به دو طرف و خمیازه ای می کشه. هری یواش میگه : خواب موندم. تا وسیله جمع کنم طول کشید.
لویی آهانی میگه و بلند میشه تا دستش به یکی از کتابای کنار هری برسه : ببینم چی میخونی.
بعد چشمش میخوره به زخم دست هری که حتی روش چسب زخمم نیست. کتابو میذاره سر جاش و میزو دور میزنه. دست راست هریو میگیره : چیکارش کردی؟
هری یاد چیزایی میفته که دیشب نوشته بود و این که تا خود صبح داشت تلاش می کرد عطششو بخوابونه و به لویی فکر نکنه. لویی میره سمت مسئول کتابخونه : ببخشید؟ یه چسب زخم دارید؟
مسئول کتابخونه نه ی غلیظی میگه و دکمه ی اینترو با تمام قدرتش فشار میده. لویی برمیگرده سر میز و به هری که سرش پایینه میگه : من برم برات از داروخونه چسب زخم بگیرم.
هری تند تند میگه : دیشب زدم. ولی باز شد.
لویی دوباره نگاهی به زخم می کنه و صورتشو جمع می کنه : من میرم.
هری بلند میشه : میشه بریم بیرون از این جا؟
لویی ته دلش شدیدا موافقه پس چیزی نمیگه. هری روی یه برگه اسمشو می نویسه و میذاره روی هشت تا کتاب روی میز. به مسئول کتابخونه میگه و کیف لپ تاپو برمیداره. لویی بابا لنگ درازُ میذاره توی کولهش و لپتاپو از دست هری می گیره.
از در کتابخونه که میان بیرون ، لویی نفس عمیقی میکشه : یه روز مسئول کتابخونه رو زندهزنده آتیشش میزنم.
هری می خنده و توجهی به درد معدهش که از نخوردن غذائه نمیکنه. لویی وقتی می بینه قدمای هری کنده ، دستشو میگیره و سریع از خیابون رد میشن.
روی اولین نیمکت پارک فرود میان و لویی لپ تاپو میذاره توی بغل هری : تو چرا رنگت پریده؟
هری ته دلش از این همه توجه مالش میره. محکم تر لپ تاپشو بغل میکنه : صبحانه نخوردم.
لویی با حرص پوفی می کشه : من میرم برات چسب زخم و غذا بگیرم هری.
هری لبخندی میزنه و سر تکون میده. دست می کنه توی جیبش و ده دلار میده به لویی. لویی پولو از کف دستش میقاپه و می دوئه به سمت داروخونه ای که با این سرعتش ، تا هفت یا هشت دقیقه دیگه میرسه بهش. ته قلبش هیجان داره برای شنیدن نوشته ی هری و یه طرف دیگه قلبش داره به این فکر میکنه که چرا هری انقدر نابود شده توی یه روز. چشمای متورم و دست زخمی.
YOU ARE READING
All I owned (L.S)
Fanfictionتوی نوشته هام ، من تو رو شبا می بردم خونه و صبح با صدای کتاب خوندنت بیدار می شدم.