این پارتو با دقت بیشتری بخونین. گیج میشین توش خیلی. اگه حالتون خوبه الان نخونینش و اگه بدین و نیاز دارین گریه کنین بخونینش.
این پارتیه که اولین بار داستانو آورد توی ذهنم. اولین چیز روشن از این داستان توی مغزم.لویی، نمیدونم که میدونی یا نه ولی خیلی وقته که نیستی. شاید هیجده ساعتی میشه که اینجوریای. توی هشت ساعت اول، انقدر توان نداشتم که سر قشنگتو بغل کنم و تو ده ساعت بعدی، وقتی خودمم به کتابخونه تکیه دادم و سرتو گذاشتم روی پاهام و موهای صاف و از همیشه نرمترتو به هم ریختم، فهمیدم که نمیتونم دیگه بلند شم. فلج شدم.
نمیدونم مردن یعنی چی ولی الان خودمو جزو دستهی مردهها میدونم. میتونم مامان بزرگمو ببینم که بهم لبخند میزنه و برام از مافینای خوشمزهش میگه. میتونم دستای چروکیدهشو ببینم که میره لای موهام و میگه : پسر کوچولوم، دووم نیاوردی توئم؟ دلم برات تنگ شده بود.
میشنوی صدامو لویی؟ بغل کردنت وقتی لبخند نمیزنی بهم و محکمتر دستاتو دورم نمیپیچی خود مرگه. یا همین که موهاتو به هم میریزم و نمیگی از این کار بدت میاد، این یعنی حتما مردم که حسم نمیکنی.
نمیدونم چرا چشمات بستهس و نمیدونم چرا نفس نمیکشی. صبح که بیدار شدم، توی تخت نبودی. کل خونه رو گشتم. ترسیده بودم و عصبی میخندیدم. توی هال، روبروی کتابخونهم پیدات کردم. سرت شل افتاده بود روی زانوت و یه سری کتاب دورت ریخته بود. کتابا رو گذاشتم سر جاشون و برات از داستانای جدیدم گفتم. بهت از کتابخونه گفتم و یه شعر برات خوندم.
خندیدم و بهت گفتم دوستت دارم. تکون نخوردی و حتی توی خواب لبخند نزدی. گفتم حتما اونقدر خستهای که خوابت عمیق عمیق شده. صدات کردم زیبای خفته و نشستم کنارت. گفتم تا هشت ساعت نگاهت کنم و ذخیرهت کنم.
هشت ساعت که گذشت، هوای گرم اتاق بوی پوسیدگی یه چیزی رو آورد برام. یه بوی پوسیدگی که مثل بوی شامپوت بود. چشمامو بستم و غر زدم. تکونت دادم و وقتی بیدار نشدی، سرتو گذاشتم روی پام.
لویی. هیجده ساعت خوابیدن یه کم غیرطبیعیه. میشه الان بلند شی و برام برقصی و غذا درست کنی؟ قول میدم از نیک، دوچرخهشو برامون بگیرم و قول میدم دوباره بریم خوشگذرونی.
نکنه برای این ولم کردی که از حرفای دکتر ترسیدی؟ نکنه روحت فرار کرده ولی جسمت مونده؟ نکنه روحت الان توی اتاق خواب یکی باشه و مشغول بوسیدنش؟
لویی. میشه جواب بدی عزیزم؟
چشمام میسوزه لویی. اگه برای همیشه رفته باشی، نمیرم تیمارستان. رفیقتم که اومد دنبالمون، درو روش باز نمیکنم. میدونی لویی؟ میدونم چی شده. من مردم و تو زندهای. من مردم و تو حسم نمیکنی. من مردم و زمان برام کش اومده. شاید الان هیجده دقیقه گذشته و تو هنوز کلی ساعت دیگه لازم داری بخوابی.
میترسم. میترسم که بیدار شی و ببینی مردم، گریه کنی و منبغلت کنم و نتونی حسم کنی. میترسم بخوای بلایی سر خودت بیاری و نتونم کاری کنم.
این همه از نبودن خودت گفتی، از مردن خودت زودتر از من گفتی بهم ولی ببین کی زودتر مرده. ببین!
این بوی پوسیدگی لبامه. انقدر موهاتو بوسیدم که بوشون رفته به خورد لبام و حالا که دارن میپوسن، بوی موهاتو میدن.
این دستای سردتم به خاطر اینه که من دیگه نمیتونم گرما و سرما رو حس کنم. اگه بتونم وسیلهها رو بردارم، از این به بعد خودم کیکو از توی فر درمیارم که دستات نسوزن. از این به بعد قبل این که بری توی وان، نمیتونم چک کنم که آب زیادی داغ نباشه. امیدوارم خودت حواستو جمع کنی.
لویی. ما به دوستت گفتیم بیست و چهار ساعت بهمون مهلت بده. معذرت میخوام ازت که باید از خواب بیدار شی و درو باز کنی ولی خوبه که لااقل نیک کنارته وقتی جسدمو پیدا میکنی.
اگه روحا قلب داشته باشن، قلبم درد میکنه. یه جایی درست وسط بدنمه. مرکز ثقل روحم. کنار تمام دوستت دارمایی که بهت گفتم. فکر کنم یه فرشته داره دستمو میکشه تا ببرتم بیرون ولی من واقعا نمیخوام ازت جدا شم. بوی پوسیدگی داره غالب میشه به بوی موهات.
دستام مال خودم نیستن. نمیتونم دست از نوازش کردنت بردارم و حتی نمیتونم خم شم و روی چشماتو ببوسم. جسمم باهام قهر کرده. باهام قهر کرده چون تو رو ول کردم و دارم از این دنیا میرم. جسمم قلبش برات تنگ میشه و روحم دلش. من نمیخواستم برم. مرگ انتخاب نیست. یه اجباره.
حالا که دارم میرم امیدوارم اونجا اونقدری که میگن بد نباشه. امیدوارم نذارن ببینمت. میدونی که دلتنگی یه رابطهی مثل فشار داره. خاطره بر زمانه. اگه یه مدت کسی رو نبینی خاطرهای نداری ولی زمان زیاد شده و دلتنگی قابل تحملتر. ولی اگه بذارن هر از چندگاهی بیام و بشینم کنارت، مطمئنم با این ناتوانیم توی بغل کردنتم یه خاطره میسازم و برام چیزی جز خستگی نمیمونه.
فکر نکنم تحمل اینو داشته باشم که ببینمت که توی بغل نیک گریه میکنی و ازش میخوای دکمهی کت و شلوارتو ببنده. مطمئنا نمیتونم همونجوری تماشا کنم که دستشو بگیری و بیای دنبال تابوتم و بعد از این که خاکو ریختین روم، سرتو توی سینهش قایم کنی و گریه کنی.
چشمام درد میکنه لویی. نمیتونم درست پلک بزنم. صورتم خیسه و دستام میلرزه روی دکمهها. لویی. من مردم یا تو؟
صدای در زدن پشت هم میاد و یکی اسممو صدا میکنه. لویی. نمیتونم بلند شم. وقتشه بیدار شی. وقتشه بلند شی و درو باز کنی. وقتشه عزیزم. قلبم دردش بیشتر میشه و فکر کنم وقتشه که منو ببرن. بیدار شو عزیزم. خورشید به دیدنت نیاز داره. دوستت دارم.
YOU ARE READING
All I owned (L.S)
Fanfictionتوی نوشته هام ، من تو رو شبا می بردم خونه و صبح با صدای کتاب خوندنت بیدار می شدم.