هری چشماشو باز کرد از صدای راه رفتن لویی توی خونهش و به خورشید که انگار اونم از بودن لویی و بالا زدن پردههای خونه راضی بود نگاه کرد.
هری خمیازهای کشید و بلند شد. لویی از دستشویی بیرون اومد و با دیدن هری که بیدار روی مبل نشسته بود سرخ شد. سریع سلام کرد و هر چی تلاش کرد نتونست چشماشو از هری که توی نور خورشید هزار برابر جذاب تر به نظر میرسید بگیره.
زیر لب مسیح رو صدا زد و دستاشو توی گودی کمرش قایم کرد: من نمیدونستم باید چی درست کنم.
هری با چشمای خط شده از نور به لویی نگاه کرد و لویی سریعتر از سری قبل گفت: ببخشید اگه پرده رو کشیدم. بیدارت کرد نور زیاد نه؟
هری سر تکون داد به دو طرف و از روی مبل بلند شد. دستاشو از هم باز کرد و لویی خواست بپره بغلش ولی از گودی کمرش نیشگون گرفت و از درد نیشگونش لب گزید. هری دستاشو به هم کوبید و رفت جلوتر تا بره دستشویی.
لویی که کنار در دستشویی بود، با ترس و یه ذوق عجیبی آماده بود که هری بشه هری توی داستان و ببوستش ولی هری فقط سرفهای کرد : برو پشت میز بشین تا من بیام و صبحانه درست کنم لویی.
لویی اومد کنار و هری از این که انقدر جرأتشو نداشت تا دست ببره جلو و حتی بازوی لویی رو نوازش کنه عصبی شد. اخمی کرد و دستاشو با خشونت شست. از دستشویی بیرون اومد وهمونطور که دستاشو با دستمال خشک میکرد سمت پیشبند آشپزخونه رفت.
یه پیشبند طرح لی بود که هری توش حسابی کیوت به نظر میاومد. لویی دهن بازشو با یه تیکه از نون فرانسوی روی میز پر کرد و به انحنای کمر قابلمه خیره شد که تمام دیشب دستاشو توش گذاشته بود و خوابیده بود.
هری سنگینی نگاه لویی رو روی خودش حس میکرد وقتی با ریتم ذهنی خودش میرفت تا سوسیس بیاره و بعد گوجه. نگاه کردنای لویی براش حس عجیبی نداشت. اذیتش نمیکرد. فقط یه جوری بود که انگار یه مادر تمام حواسشو با نگاه کردن به بچهش بده. انگار که دو نفر که قبلا همو میشناختن و خیلی صمیمی بودن بعد از مدتها همو دیدن و دارن تلاش میکنن اون صمیمیت از دست رفته رو برگردونن.
لویی وقتی دید هری داره برمیگرده سرشو گذاشت روی میز و در جواب به هز که ازش پرسید دیشب خوب خوابیده یا نه گفت که گرماییه و سختش بوده. برای همین الان خوابش میاد.
هری سر تکون داد و بشقاب سوسیسای داغو گذاشت روی میز. لویی نشست و شروع کرد به خوردن. هری همونطور که گرهی پیشبند دورشو باز میکرد رفت تا لپتاپشو بیاره.
آخرسر نتونست گرهی پیشبندشو باز کنه ولی لپ تاپشو آورد تا جلوی ایدهی اصلی داستانش که داشت با سر و صدا سوسیس میخورد داستان بنویسه: تو نمیخوری چیزی؟
YOU ARE READING
All I owned (L.S)
Fanfictionتوی نوشته هام ، من تو رو شبا می بردم خونه و صبح با صدای کتاب خوندنت بیدار می شدم.