دو هفته بعد
نیک با عجله خیابونا رو پشت سرش میگذاره و مدام به جیپیاس گوشیش نگاه میکنه تا مطمئن شه داره درست میرسه.
حال جفتشون بد بود. لویی که نمیتونست حتی درست حرف بزنه. اسم خیابونا رو یادش رفته بود و چند بار نیکو اشتباهی هری صدا کرد.
نیک عصبی بوقی برای رانندهی جلویی که خیلی کند میره میزنه و انگشت وسطشو از شیشهی ماشین بیرون میبره. میپیچه به راست و بیخیال خلاف اومدنش میشه.
کی میتونه لویی رو گریون ببینه که اون بخواد نفر دوم باشه؟
بالاخره بهشون میرسه. جفتشون نشستن روی جدول کنار خیابون و دارن به هم نگاه میکنن. دستاشون توی هم گره خورده و صورت جفتشون براقه و رنگ پریده. لبای جفتشون قرمزه و میلرزه.
نیک با سرعت پیاده میشه : هی. بیاین سوار شین. بدویین.
وقتی جفتشون حرکتی نمیکنن اول دست لویی رو میگیره و کمکش میکنه بلند شه، بعد بازوی هری رو میگیره و بلندش میکنه. هری به خاطر بیماریش نیست که داره گریه میکنه. به خاطر اینه که میترسه لویی ولش کنه یا کنارش بمونه و اذیت شه.
جفتشون پشت میشینن و نیک با سرعت دور میزنه تا پلیس نگیرتش. حالا دیگه در جهت همهی ماشینا حرکت میکنه. لویی نمیتونه یه لحظه نفس بکشه. دولا میشه و قفسهی سینهشو میماله.
توی ذهنش چند تا سوال هست. بزرگترینشو وسط گریه میپرسه : چرا تو هری؟ تو شیرینترین موجود توی زندگیمی. تو آزارت به هیچکس نمیرسه. چرا تو هری؟
نیک از لباش گازی میگیره و از توی داشبورد یه تخته شکلات درمیاره. میدتش دست هری که به نظر آرومتر میاد. هری زرورقو کنار میزنه و یه تیکه شکلات میذاره توی دهن لویی. دستاشو روی لباش میکشه و بعد یواش میبوستش.
لویی نمیتونه جلوی گریهشو بگیره. حرفای دکتر تلخ بودن. این که باید هری هر چی زودتر بستری شه توی بیمارستان روانی. این که ممکنه تا ابد جاش اونجا باشه و این که بیماری خیلی پیشرفتهس.
هری نمیتونه اون همه بیتابی لویی رو تحمل کنه. شیشه رو میده پایین و سعی میکنه به بیرون نگاه کنه. لویی بیحال سرشو به شونهی هری تکیه میده و به نیمرخ ناراحتش نگاه میکنه.
هری از اون آدمایی نبوده که خیلی آسون باشه دوران بچگی و نوجوونیش. اینو خیلی خوب میدونست. از چشمای هری میشد فهمید چیا کشیده تا رسیده به اون زندگی به ظاهر معمولیش.
لویی از فکر و خیال زیاده یا از افتادن فشارش، روی شونهی هری خوابش میبره. هری با موهاش بازی میکنه و یه طوری نگاهش میکنت که دل نیک که از توی آینه میبینتشون ضعف میره.
YOU ARE READING
All I owned (L.S)
Fanfictionتوی نوشته هام ، من تو رو شبا می بردم خونه و صبح با صدای کتاب خوندنت بیدار می شدم.