Don't Call It Normal

981 232 54
                                    

هری وقتی بیدار شد، لویی داشت نگاهش می‌کرد و دستش روی گونه‌ی هری بود. هری از گریه‌هایی که کرده بود سرش درد می‌کرد ولی حالا که لویی پیشش بود، واقعا اهمیت نمی‌داد.

لویی نگاهی کرد و یواش به لپ تاپ که از بی‌شارژی خاموش شده بود اشاره کرد : من برات ادیتش کردم. خب یه سری جاها زیاد غلط تایپی... من معذرت میخوام هری.

دستشو دور گردن هری گذاشت و محکم لباشو بوسید. هری لبخند زد و گازی از لبای لویی گرفت : مگه چی‌کار کردی؟

لویی توی یه لحظه موند. نفس عمیقی کشید : هری. ما توی دنیای واقعی‌ایم.

هری لباشو به هم فشار داد و سرفه‌ای کرد. جو بدی بینشون به وجود اومده بود. لویی دستای هری رو توی دستش گرفت و یواش ماساژش داد : هیچ‌وقت به خیانت کردن من فکر نکن هری. هیچ‌وقت به خودت اجازه نده. من دوستت دارم. حداقل حالا که توئم دوستم داری.

هری با لبخند به دستای کوچیک لویی که انگشتاشو فشار می‌دادن نگاه کرد و روی پیشونی لویی رو بوسید. هنوز بغض داشت. حسی که وقتی اون صداها رو می‌شنید داشت، بدترین حس دنیا بود. حتی بدتر از زمانی که مجبور شد بالای قبر مادربزرگش بایسته.

لویی لبخندی زد و وقتی به انگشت حلقه‌ی دست چپ هری رسید نتونست تک تک مدل حلقه‌هایی که دیده بود رو توی دستاش تصور نکنه. این که اون و هری یه حلقه‌ی مشترک بذارن توی یه انگشت مشترک. این قشنگ‌ترین چیز بود.

هری نفسشو محکم بیرون فوت کرد که باعث شد موهای لویی تکون بخوره. بعد خندید و محکم دستای لویی رو گرفت : ولش کن.

هری دوباره سرشو گذاشت روی شونه‌ی لویی. هری بود که یواش گفت : ادیت کردی؟ مرسی.

لویی موهای هری رو بو می‌کنه. نفسای عمیق می‌کشه و صدای نفس تنها چیزیه که سکوتو می‌شکونه. هری بعد از یه مدت با لبخند از توی صفحه‌ی خاموش لپ تاپ به لویی نگاه می‌کنه : خوابیدن روی شونه‌ت خیلی خوبه لویی. تو حتی یه ذره تکون نخوردی.

لویی می‌خنده و خدا رو شکر می‌کنه که گر گرفتن گونه‌هاش معلوم نیست. یهو یاد یه چیزی می‌افته : هری؟ تا حالا فکر کردی چرا هی واقعیت و داستانو با هم اشتباه می‌گیری؟

هری سکوت می‌کنهو فقط به چشمای لویی نگاه می‌کنه که درخششون هنوز از توی صفحه‌ی سیاه معلومه : منظورم اینه که، قبلا اینطوری بودی؟

هری نه‌ای میگه و به دستاشون که توی هم گره خورده زل می‌زنه. لویی نفس عمیقی می‌کشه : من فکر کنم بهتره بریم پیش دکتر هری. این که منو اندازه‌ی لویی داستانت دوست داشته باشی جذابه، ولی ترسناکه. می‌ترسم دیگه واقعیتو ول کنی و خود واقعیمو نبینی.

هری چیزی نمیگه. بعد از یه سکوت طولانی به حرف میاد و دستای ریز لویی رو محکم فشار میده : بیا راجع بهش حرف نزنیم. بیا راجع به لبات حرف بزنیم لویی. اونا خیلی خوبن.

لویی صدای بلند قلبشو می‌شنوه. هری سر بلند می‌کنه و وقتی صورت گر گرفته‌ی لویی رو می‌بینه لبخندی می‌زنه و سرشو جلو می‌بره. از گوشه‌ی لب لویی گاز می‌گیره.

لویی نمیتونه چشماشو نبنده و آه غلیظی نگه. هری دستشو روی ستون مهره‌ی لویی می‌کشه و محکم می‌بوستش. جفتشون مثل یه تاب عقب و جلو می‌رن و هیچکی قصد نداره کارو فراتر از این ببره.

جدا که می‌شن، لبای جفتشون سرخه و ورم کرده. هری بلند می‌شه تا لپ‌تاپو به شارژ بزنه و لویی یه چیزی از یخچال درمیاره تا قند خون افتاده‌شو تنظیم کنه.

هری برای چند ثانیه به لویی که توی آشپزخونه می‌چرخه نگاه می‌کنه. یاد فشار دادن انگشت حلقه‌ش می‌افته. لبخندی می‌زنه و اون صحنه رو تصور می‌کنه. همون لحظه توی لپ‌تاپش یادداشت می‌کنه.

[ اون قلب بزرگی داره ولی درصد بزرگیش بری منه. من زیادی از حد میخوام ازش. باید به حق خودم قانع باشم. اینجا مهدکودک نیست که با بچه‌ها سر عروسکم دعوا کنم. اینجا خیابونای نیویورکم نیست که بی‌تفاوت به کتک خوردن باشم. همه چیز باید سر جاش باشه. باید یاد بگیرم تعادلو رعایت کنم. ]

لویی دستاشو دور گردن هری می‌ندازه. هری سرشو عقب می‌بره و می‌خنده. لویی یواش میگه : بیا بحثو تموم کنم هری. نیک دوستمه و از روانشناسی انصراف داده. بیا باهاش صحبت کنیم. هر موقع تو خواستی.

هری دلخور سر تکون میده. لویی محکم گونه‌ی هری رو می‌بوسه و سرشو به سر هری تکیه میده : من نمیخوام دیگه ببینم که اونجوری گریه کنی. نمیخوام که حتی یه قطره اشکم برای من بریزی. اینو جدی‌ام هری. اگه یه بار دیگه ببینمت که اونقدر داغونی، قلبم می‌ایسته. فقط بیا بریم پیش نیک. ببینیم چرا اینطوریه.

هری زیر لب زمزمه می‌کنه : چی اینطوریه؟

لویی میتونه دلخوریو تشخیص بده. صداشو نرم تر می‌کنه : وابستگی شدیدت. این که واقعیت و با داستان اشتباه می‌گیری.

هری یواش‌تر از سری قبل می‌گه : چون دوستت دارم لو. فقط همینه.

لویی میتونه ذوب شدن قلبشو حس کنه. با صدای لرزون میگه : منم دوستت دارم هری. اگه بیای با نیک حرف بزنیم برات مافین درست می‌کنم.

هری می‌خنده و بعد جدی می‌شه. برمی‌گرده تا مستقیم به لویی نگاه کنه : خودت باهاش حرف بزن لو. هر سوالی داشتی بپرس. من بهت جواب میدم. من واقعا نمیخوام ببینمش.

لویی لبخند محوی می‌زنه. دستشو میذاره روی گونه‌ی هری : مطمئنی که حرفمو باور کردی؟ بین ما هیچی نیست. هیچی جز فرندشیپ معمولی.

هری سر تکون میده. لویی نفس عمیقی می‌کشه و صاف می‌ایسته. خودشو به چند جهت می‌کشه و آخرش بعد از خمیازه میگه : من امشب باهاش حرف می‌زنم. بیداری؟

هری سر تکون میده. لویی یه لیوان دیگه شربت درست می‌کنه و به هری میده. شقیقه‌ی هریو می‌بوسه و خداحافظی می‌کنه. توی راه خونه ترس این که نکنه هری بیماری جدی‌ای داشته باشه لبخندو دائم از لباش دور می‌کنه.

All I owned (L.S)Where stories live. Discover now