لویی با چشمای گرد به نیک نگاه میکنه. نیک شونه بالا میندازه و میخنده : من یه گندی زدم و دارم جبرانش میکنم. باهاش برید دور دور و عکس بگیرین و برام بفرستین. امنتر از ماشینه. لااقل توش نمیریزین رو هم.
لویی پاشو محکم به پای نیک میکوبه و میخنده : گمشو! چرا صورتیه؟
نیک زبونشو درمیاره و دستهی دوچرخه رو ول میکنه : چون جفتتون مثل صورتی لوسین.
لویی چشمغرهای میره و با ذوق گوشیشو درمیاره. شمارهی هری رو میگیره و نمیتونه خودشو کنترل کنه که محکم نیکو بغل نکنه.
هری با کلافگی گوشی رو جواب میده : بله؟
لویی از بغل نیک بیرون میاد و همون طوری که داره از خوشحالی میرقصه میگه : بریم بیرون هری؟ میام دنبالت. بریم بیرون؟
هری از ذوق صدای لویی کلافگیش از بین میره : کی؟ الان؟
لویی آرهی کشیدهای میگه : با هم میریم پارک و تا شب میچرخیم. ها؟
هری از عجلهی توی صدای لویی میخنده و دستی به صورتش میکشه این که لویی میتونه کامل از یادش ببره که اون نمیتونه دیگه داستان بنویسه، خیلی براش خوبه. یواش زمزمه میکنه : مراقب خودت باش. میبینمت.
لویی لبخندش پهنتر میشه و با خواهش میگه : میشه سفید بپوشی؟ منظورم شلوار نیست. تیشرت یا هر چیز دیگه.
هری میخنده و آرهای میگه. لویی با دهنش صدای بوس در میاره و گوشیشو قطع میکنه. نیک با لبخند به دوستش که انقدر با هیجان داره به دوچرخهی دونفره نگاه میکنه زل میزنه : همیشه دلم میخواد انقدر خوشحال باشی لویی.
لویی بلند میخنده و دستاشو باز میکنه و میدوئه بغل نیک : درسته ازت به خاطر درآوردن اشک هری متنفرم ولی مرسی. تو باشعوری.
نیک میخنده و خم میشه تا پاهای لویی به زمین برسه و وزنش کم بشه. لویی جدا میشه و میدوئه توی خونهش. یه تیشرت سفید با یه بارونی سفید و شلوار لی تیره میپوشه و یه شال تیره میندازه دور گردنش.
نیک دوچرخه رو میاره داخل حیاط و درو میبنده. میره بالا و مشغول چایی ریختن برای خودشه که لویی بلند خداحافظی میکنه و درو پشت سرش میبنده.
نیک به تمام حرفای لویی راجع به بیماری هری فکر میکنه و یه چیزایی یادش میاد ولی اطمینان نمیکنه و به تلویزیون زل میزنه. دعا میکنه هیچ چیز خاصی نباشه چون جفتشون به هم خیلی وابستهن.
YOU ARE READING
All I owned (L.S)
Fanfictionتوی نوشته هام ، من تو رو شبا می بردم خونه و صبح با صدای کتاب خوندنت بیدار می شدم.