هری در خونهشو باز کرد و لویی وقتی خونه رو دید ، خودش و هری رو تصور کرد که با هم ازدواج کردن و برای اولین بار بعد از ازدواجشون میخواستن وارد خونهشون بشن.
هری میتونست از اون مردای مذهبی باشه که با رابطه قبل از ازدواج مخالفه و لویی هم میتونست با تمام خواستنش ، هری رو پس بزنه تا یه ذره ماجراجویی داشته باشه.
هری میتونست یه آدم اپنمایندم باشه که خیلی راحت لویی رو توی کلیسا جلوی همه ببوسه و هرجا که وارد میشدن ، همینکارو تکرار بکنه.
هری میتونست هر سال موقع سالگردشون ، لویی رو محکم تر از سال قبل ببوسه و دندونای لویی رو با زبونش بشمره تا مطمئن بشه قرار نیست هیچوقت با هم پیر بشن.
ولی هری فقط لبخندی به صورت مات شدهی لویی زد و دستاشو گرفت تا ببرتش داخل : اینجا خونهی منه. جایی که اونیکی لویی و هری زندگی میکنن.
لویی نگاهی به هری انداخت و بعد سعی کرد طوری وانمود کنه که اصلا دلش نمیخواد دستای هری رو انقدر محکم بگیره که بشکنن. یواش گفت : هری و لویی و تو.
هری خندید و پردهی خونه رو کشید تا مردم نتونن داخل خونه رو ببینن : من اونیم که با لویی زندگی... اوه. یعنی...
لویی لباشو داخل دهنش برد و صدای عجیبی از خودش در آورد. هری به منظرهی روبهروش زل زد و لویی تند تند پرسید : گفتی دستشویی کجاست؟
هری دست لو رو کشید و بردتش سمت در دستشویی : اگه میخوای یه مسواک نوئم دارم. از وقتی که رفتی... ببخشید! من معذرت میخوام!
لویی از این اشتباهای هری ذوق میکرد. ریز خندید و دستشو گذاشت روی شونهی هری : منم اونیم که با هری زندگی میکنه. ها؟
هری داغ شد و لویی گونهشو بوسید. رفت توی دستشویی و وقتی درو پشتش قفل کرد یه نفس عمیق کشید. روی شونهی هری خوابش برده بود توی کتابخونه و مسئول کتابخونه با سر و صدا بیدارش کرده بود.
لویی هیچوقت دلش نمیخواست یه همچین ویویی رو از دست بده. خط فک تیز هری ، چال لپش و گونههای خوشتراشش. وقتی مسئول کتابخونه جیغی کشید ، لویی پرید و چشم غرهای نثارش کرد. هری نگاهی به رد لباسش که روی صورت لویی افتاده بود کرد و خندید.
وقتی رسیدن دم ایستگاه اتوبوس ، لویی به هری گفت خودش ماشین آورده و باید بره. هری یواش گفته بود خطرناکه وقتی انقد خوابش میاد و پرسیده بود لویی با کسی زندگی میکنه که منتظرش باشه یا نه. لوییم سر تکون داده بود وگفته بود خونهی مجردی داره و علاوه بر اون ، مادر و پدرش شیشماه دوم سال رو توی آمریکای جنوبی میگذرونن.
اینجوری شد که لویی قرار شد شب بمونه خونهی هری تا با هم داستان بخونن و حرف بزنن. لویی از در دستشویی بیرون اومد و خواست عادی برخورد کنه ولی انگشتای دستشو که هری مکیده بود دید و نالهای از بیچارگی کرد.
هری با ذوق توی آشپزخونه میرقصید و میخواست برای لویی شام تن ماهی مدیترانهای با زیتون درست کنه. لویی هم دست زدهبود زیر چونهش و مثل همیشه ساعت روی دیوار آشپزخونه رو نگاه میکرد که خیلی قشنگ میرقصید ، در یخچالو باز میکرد و تنماهیا رو از توش در میاورد ، اونا رو مینداخت توی قابلمه و میذاشت گرم شن.
هری هم سینی فلزی دستش رو یه کم جابجا کرد تا بتونه لویی رو از توش ببینه. جفتشون نگاهشون به هم گره خورد و یه لبخند تحویل هم دادن. هری تن ماهیا رو گذاشت توی بشقاب و تزئینشون کرد.
لویی سرشو گذاشته بود روی اپن و خوابش برده بود. هری خواست صداش کنه ولی وقتی دید اونجوری خوابیده ، اول سعی کرد تنفسشو تنظیم کنه و بعد رفت جلو. دستشو کشید بالای گوش لویی و لویی هم وسط خواب و بیداری سرشو مالید به انگشتای هری.
هری نمیتونست خودشو ایندفعه قانع کنه که چرا باید انقدر به جنبهی جنسی ماجرا نگاه کنه و توجه به اوضاع پایینتنهش بکنه. لویی رو صدا کرد : لو؟ بیا بریم توی اتاقمون. اینجا تنت درد میگیره.
لویی دستاشو آورده بود بالا تا هری بغلش کنه و ببرتش تا اتاق. همون کاری که بعضی وقتا باباش براش انجام میداد ولی هری معذرت خواهی کرد و لویی رو دوباره تکون داد. لویی فهمید خواستهش رد شده و بلند شد. چشماشو مالید و بعد با صدای خوابآلودش گفت : ولی من میخوام بیدار بمونم هری.
هری سر تکون داد و سعی کرد پایین تنهشو پشت اپن آشپزخونه قایم کنه. بشقابای تن ماهی رو گذاشت جلوی لویی و برگشت تا یه فنجون قهوه درست کنه. بوی قهوهی برزیلی که پیچید توی خونه لویی پیشونیشو خاروند : پس اهل قهوهای؟ مثل همه نویسندهها؟
هری سرشو تکون داد و گفت : لویی قهوه دوست داره. من با آب جوش راحت ترم.
لویی نگاهی به هری که بهش پشت کرده بود و داشت براش قهوه درست میکرد و میگفت تنها دلیلش برای نگهداشتن قهوه توی خونهست کرد و یه چیز لیزی ته دلش سر خورد و باعث شد موهای تنش سیخ بشه.
هری نفس عمیقی کشید و لباشو به هم فشار داد. برگشت سمت لویی و با چند تا قدم فنجون لویی رو که همیشه همونجا روی اپن بود پر از قهوه کرد.
لویی به دستای هری که از استرس دوندون شده بود پوستشون و میلرزیدن نگاه کرد و قهوهجوش رو طوری از دست هری گرفت که چند ثانیه دستاشون به هم بخوره.
هری خودشو پرت کرد روی صندلی و تلاش کرد کنترل خودشو به دست بگیره. یواش یواش داشت عادت میکرد به اینکه لویی براش بیشتر یه دوست باشه تا همخونه که صدای هوم گفتن لو که حاصل لذت زیادش از غذا بود توی خونه پیچید.
YOU ARE READING
All I owned (L.S)
Fanfictionتوی نوشته هام ، من تو رو شبا می بردم خونه و صبح با صدای کتاب خوندنت بیدار می شدم.