هری هنوزم وقتی داستاناشو میده لویی بخونه استرس میگیره. لویی نگاهش میکنه : چرا مافینتو نمیخوری هری؟
هری با استرس سر تکون میده و گاز کوچیکی از مافین میزنه. لویی میخنده و دوباره به صفحهی لپتاپ نگاه میکنه. نفساش تند و تندتر میشه و وقتی پاراگراف آخرو میخونه دور و برشو نگاه میکنه.
توی پارک کسی نیست. لویی لپتاپو میبنده و نفس عمیقی میکشه. هری نیشگونی از خودش میگیره و با صدای ناامیدی میگه : میدونم چرت نوشتم لویی. من نمیتونم مغزمو جمع کنم درست. هی به تـ ...
لویی لپ تاپو میذاره زمین و لبای هری رو با لباش قفل میکنه. میشینه روی پاهای هری و قبلش ظرف مافینو هل میده اونطرف نیمکت.
هری اول شوک زدهس ولی وقتی چشمای لویی رو توی اون فاصله میبینه، میفهمه باید همراهیش کنه. لویی میخنده و جدا میشه : پیدا کردی چیزی؟
هری با دهن باز و لبایی که سرخ شدن و چشمای خمار به لبش نگاه میکنه و بعد چشماش : نه. هنوزم میخوام دنبالش بگردم.
لویی میخنده و میخواد بلند شه ولی هری محکم پهلوهاشو میگیره و روی پاهاش نگهش میداره. یه دستشو روی گونهی لویی میذاره و بعد از این که زمزمه میکنه " من همیشه میگردم " لویی رو میبوسه.
لویی با لذت زبون هری رو میچشه. طعم مافین حالا توی دهنشه و اون لحظه حتی شیرینتره. نفس عمیقشون با آه غلیظی همراهه و لویی بلند میشه تا جلوی فراتر از بوسیدن رفتن رو بگیره.
عقب عقبکی میره و دستشو به لباش میکشه. هری خودشو روی نیمکت ول میکنه و نفس عمیقی میکشه. تمام تنش لویی رو میخواد.
لویی پشت میکنه تا یقهی کج شدهی لباسشو درست کنه و از خودش نیشگون بگیره تا اوضاعش برگرده به قبل. هری یه مافین برمیداره و با چایی داغ توی فلاسک لویی میخورتش.
لویی برمیگرده و لبخند پر از استرسی تحویل هری میده. هری دستشو میگیره و مینسونتش کنار خودش. لپتاپو از روی کولهش برمیداره و توی کیفش میذاره.
لویی به دستای هری نگاه میکنه و اتفاقی نگاهش به برآمدگی هری میافته. چشم میگیره سریع و آب دهنشو قورت میده. هری بلند میشه و یه لیوان چایی برای لویی میریزه.
لویی نفس عمیقی میکشه و با لبخند چایی رو از دست هری میگیره. هری دوباره برمیگرده کنار لویی و به روبهروش زل میزنه : با دوستت حرف زدی؟ چیز خاصی گفت؟
لویی چایی رو مزه میکنه و به نیمرخ نگران هری زل میزنه : نه. هیچی حالیش نبود. گفت بریم پیش یه روانشناس اوکی.
هری دستاشو توی هم گره میکنه. بین گفتن و نگفتن میمونه : من وقتی توی هیفده سالگیم یت نمایشنامه نوشتم، فکر کردم من واقعا چارلی چاپلینم. تا یه مدت لباسای مشکی و سفید میپوشیدم و همه جا رو سیاهسفید میدیدم.
لویی اول لبخند میشینه روی لبش ولی با جملهی آخر چایی میپره توی گلوش و با سرفههای شدید سعی میکنه برگرده به حالت قبلیش. هری دستشو مشت میکنه و با این که دوست نداره کوچیکترین ضربهای به لویی بزنه، مشتشو به پشت لویی میکوبه.
لویی عمیق نفس میکشه و برمیگرده سمت هری : داری شوخی میکنی؟
هری گازی از لبش میگیره و سر به دو طرف تکون میده. دوباره به روبروش خیره میشه و لویی همونطوری به نیمرخش خیره میمونه : بعد دنبال دلیلش نبودی؟
نچی میگه و دستاشو به هم گره میکنه. لبخند تلخی میزنه : اونموقع گرَمز نبود که اهمیت بده من خوبم یا نه.
لویی دستشو دور بازوی هری میپیچه و سرشو تکیه میده به شونهی هری : من اهمیت میدم. با هم میریم و حرف میزنیم. هیچچیزی نیست.
هری نگاهی به چشمای پر از امید لویی میندازه. ته دلش میدونه چه خبره ولی لبخندی میزنه و گاز یواشی از دماغ لویی میگیره.
YOU ARE READING
All I owned (L.S)
Fanfictionتوی نوشته هام ، من تو رو شبا می بردم خونه و صبح با صدای کتاب خوندنت بیدار می شدم.