فقط یه گلایه اونم این که کامنتای پارت قبل خیلی کم بود.
و یه خبر اونم تا یک مهر کلش عاپ میشه.زندگی توی آسایشگاه روانی برعکس تعداد قرصای رنگی هری، یه زندگی خاکستری و کسلکنندهس. به خصوص این بخشش که تا یه ماه اول، لویی اجازه نداره موقع بیداری پیش هری باشه.
لویی هر شب ساعت هشت، از در آسایشگاه میاد توو. روی صندلی کنار تخت هری میشینه و لپتاپشو روی پاش میذاره. اول با چشماش دلتنگیشو برطرف میکنه و بعد داستان هری رو ادیت میکنه. تنها چیزی که به غیر از دیدن هری توش مصممه، اینه که داستانو ادیت کنه برای چاپ.
نیک به لویی گفته که قرصای خوابآور هری اونقدر قوین که ممکنه برای چهارده ساعت بخوابه. لویی بعضی شبا که از آسایشگاه میره، اونقدر خسته و خالیه که فقط میشینه روی مبل خونهش و زل میزنه به تلویزیون خاموش. اونقدری که نشسته خوابش میبره و وقتی صبح بیدار میشه، رد اشکو روی صورتش میبینه.
مشغول ادیت اون چپتریه که هری از خیانت میگه. بغض گلوشو میگیره و دیدش تار میشه. لپتاپو میبنده و از جاش بلند میشه. دستشو میکشه زیر چشماشو دستای خیسشو میذاره روی گونههای هری.
هری هیچ تکونی نمیخوره. خوابش اونقدر عمیق به نظر میاد که لویی برای یه لحظه از این که حداقل درد نمیکشه آروم میگیره. دستشو روی صورت هری میکشه و یواش روی گوشاشو میبوسه. میدونه اگه یکی از پرستارا ببینتش دیگه ممکنه نذارن که اون بیاد اینجا.
هری بوی قرص و ضدعفونیکننده میده. زیر چشماش گود افتاده و پوستش رنگپریده شده. لباسای تنش لباسای بدرنگ و زشتین که خود آسایشگاه بهشون میده. خبری از صورتی و بنفش و سرمهای نیست. حتی لباساش رنگپریدهس.
لویی مشغول نوازش صورت هریه که چشماش یواش باز میشه. لویی همونطوری میمونه تا هر طوری شده یک کلمه با هری حرف بزنه و چشماشو ببینه : بیدار شدی؟
سر هری اونقدر سنگینه که نمیتونه برگرده و لویی رو نگاه کنه. لویی تختو دور میزنه و دولا میشه تا صورتش درست روبروی صورت هری باشه. هری وقتی چشمای خیس لویی رو میبینه میخواد دستشو بلند کنه ولی کرختی نمیذاره.
لویی دستای هری رو میگیره و زیر چشمای خودش میکشه. متوجه میشه که چشمای هری دارن دوباره سنگین میشن. کف دست بزرگ و سرد هری رو میبوسه : دوستت دارم. خوب بخوابی.
هری خیلی سریع دوباره خوابش میبره. بعد از ده روز، همین چند ثانیه میتونه باعث شه لویی امیدوار باشه. که دوباره وقتی نیک ازش میپرسه حال هری چطوره، بگه خوب میشه. انسان به امیده که زندهس و امید یه فاکتور وابسته به کساییه که دوسشون داری.
لویی دوباره برمیگرده روی صندلی. جای این که شروع به ادیت کنه، توی ته ورد داستان شروع به نوشتن میکنه.
[ روز دهمه که میام اینجا. بهت گفتم خاطرههامونو نگه میدارم تا تو بیای و قشنگ بچینیشون. اینی که الان دارم میگم، گزارش نیست ولی داستانم به حساب نمیاد. شاید شبیه خاطرهنویسی یه دختر شونزدهساله از کراششه.
روز دهمه که میام اینجا و اولین باریه که چشماتو باز کردی. دو سه شب پیش، وقتی رفتم خونه، توی صفحهی خاموش تلویزیون، روی بالشم، روی در اتاقخواب، کنار دوش حموم، روی دستهی سبز مسواکم، چشمای خوشرنگتو دیدم و واقعا نتونستم زیر نگاه خیرهشون گریه نکنم.
مریضی از چشمات معلومه هری. بیامیدبودنت از جوری که خودتو مثل جنین جمع میکنی و میخوابی معلومه. این که از خودت بدت میادو توی چشمات دیدم وقتی گریهمو دیدی و نتونستی کاری بکنی.
هری، قشنگترین سبز دنیا، بهم گفتی چون قلبم بزرگه آدمای زیادی رو جا دادم توشون. باید بهت بگم که اینجا رو اشتباه کردی. آدمایی که قلبای بزرگ دارن حسودی نمیکنن و من مثل بچههای سه ساله به خواب عمیقت، به این که میتونی با ذهنت منو بسازی، به این که نمیتونی منو حس کنی حسودیم میشه.
هری، آدمِ قلببزرگِ ریزهمیزهت، چند روزه که از خودش متنفره. وقتی میاد اینجا و میبینه چقدر روی دستت جای سوزن هست، از خودش متنفر میشه که بعضی شبا به سلفهارم فکر میکنه. وقتی میره جلوی آینه و میبینه جز آبرفتن و منتظر بودن کاری ازش برنمیاد، اونقدری از خودش چندشش میشه که بیحواس آینهی دستشوییتو بشکونه و روی توالت فرنگی بشینه و تا صبح گریه کنه.
هری، دروازهی مورد علاقهت، چند وقته که برای خندیدن باز نشده.
هری، هری، هری، هری، لوییت چند وقته که دیگه لویی نیست. برگرد و بنویسش. از اول. ]
YOU ARE READING
All I owned (L.S)
Fanfictionتوی نوشته هام ، من تو رو شبا می بردم خونه و صبح با صدای کتاب خوندنت بیدار می شدم.