[ ده سال بعد
یکشنبه، کلیسادرست دو تا ردیف جلوتر نشسته و سرش روی شونهی پسره. خندهم گرفته. پسره میتونه مثل من باشه براش؟
درست ده سال پیش بود که ولم کرد. من از آسایشگاه فرار کردم و اومدم خونه. اونم اومد. ما شبش با هم خوابیدیم. اون حسابی تحریک شد و حسابی راضی بود. بهم گفت بهتره بخوابم و صبح که بیدار شدم دیگه نبود. دیگه هیچ لوییای با پاهای خوشفرم نبود.
داره دعا میخونه. وقتی اومد داخل، اول نگاهش رفت سمت جایی که الان تنها و ده سال و نیم پیش با خودش نشسته بودیم و برای مادرش گریه میکرد. بعد دست پسر قدبلندی که پشت سرش اومد داخلو گرفت و شمع روشن کردن. دو ردیف جلوتر نشستن و یه طوری اول بازوی پسرو گرفت که گفتم الان دستاشون یکی میشه.
من؟ از اون موقع تنهام. بعضی روزا میرفتم پیش خانوم اسپنسر تا وقتی مرد. بعد از اون خونهشو فروختن و پولشو بین بچههاش تقسیم کردن. جاش یه خانوم پیر دیگه اومد که هیچی بلد نبود جز این که نصفه شبا لخت بیاد آشغالا رو بندازه دور و برای هر کی نگاهش میکنه دست تکون بده. اون به ماه سوم نرسیده مرد. نه خونهشو فروختن نه چیزی.
چند سال که گذشت، اون خونه شد خونهی اجنه برای بچهها. یادمه یه سریاشون میرفتن اون تو و شروع میکردن جیغ زدن و اذیت کردن گروه بعدیای که میاومد داخل.
زندگیم همین شد از وقتی رفت. روزا میشینم و تلویزیون میبینم و آهنگ گوش میدم. دستم به نوشتن نمیره، چشمم به خشک شدن. یه دستم کنترله و یه دست دیگهم تند تند زیر چشمام میچرخه که یه وقت گریه کردنمو نبینم توی تلویزیون خاموش.
شبا؟ شبا میشینم دم پنجره و بچهها رو نگاه میکنم تا خوابم بگیره. بعد بلند میشم و سعی میکنم توی تاریکی و تلو تلو خوران پیدا کنم اتاقو. خودمو پرت میکنم رو تخت و میخوابم تا دوباره صبح بیدار شم و فرود بیام روی مبل. غلات صبحانه بخورم و گریه کنم. گریه کنم و کانالگردی کنم. ناهار بخورم و گریه کنم و گریه کنم و عکسامونو ببینم.
میدونم که اگه آدم خوبی بودم، اگه مثل خودش بودم باید بهش حق میدادم که ولم کنه و بره ولی محض رضای خدا، من هیچوقت نتونستم خودخواه نباشم. اون موقع که با من بود، اگه یه ذره زیادی با صندلیای کلیسا حال میکرد، اعصابم به هم میریخت و سعی میکردم نذارم تنهایی بیاد کلیسا. آره. گفتم میخوام بخش خودخواه قلبم بردارم و پرتش کنم توی باغچه، ولی اگه این کارو بکنم یا حتی بدترش، بندازم جلوی سگا، میدونم چیزی جز جای بیشتر برای خودخواهی توی قلبم نمیمونه.
حتی الان، این که نمیذارم از کلیسا برم بیرون، برای اینه که دلم میخواد مطمئن شم مراسمم درست برگزار میشه. وگرنه خیلی زودتر از اینا، درست همون موقعی که نگاهم کرد و بغض کرد و موقع شمع روشن کردن پسر کنار دستشو بغل کرد بلند میشدم و میرفتم.
YOU ARE READING
All I owned (L.S)
Fanfictionتوی نوشته هام ، من تو رو شبا می بردم خونه و صبح با صدای کتاب خوندنت بیدار می شدم.