نامه سوم

113 30 7
                                    

امروز تو اتوبوس تجریش تا ونک تهران، دوتا خانم اومدن.
یکیشون حوله می فروخت.
یکیشون چسب زخم...

اولین زن که حتی برنگشتم تا صورتش رو ببینم، ناله می کرد.
فریاد می زد از صدای ضعیف و دردمند مادر مریضش، خواهر از کار افتادش... حقوق اندکش... می گفت...
ته مونده صداش می لرزید و درد رو نشون می داد
ولی من دوست داشتم بزنمش.
بخشی از من دلم می خواست اون زن،رو خفه کنم چون از نالیدن برای پول متنفرم...

ولی بخشی از من.... بیشتر از دنیا متنفرم شدم...
زن از خدا می گفت...
خدا وجود داره؟
شاید  اصلا بهشت و جهنم وجود نداشته باشه.
روحمون به تناسخ برسه...

زن دوم پیر بود، صداش مغرور بود... ندیدمش.
ولی از صداش فهمیدم، التماس نمی کرد فروتنی از صداش حس می شد.
یعنی زن دوم، هنوز چیزی برای از دست دادن نداشته!

هیچ چیزی.... که صدای نالیدن هاش به آسمون برسه از درد....
بذار یه چیزی بهت بگم..
تا وقتی به مشکل بزرگی برنخورده باشی، برای مثال مواجه با  مرگ!
بذار بهت بگم...
اونوقت به پای ابلیس می افتی تا خودت و خانوادت رو نجات بدی

For AliceWhere stories live. Discover now