پیرمرد پاهای دراز و فرسوده خویش را روی هم گذاشته بود و کنار میز کوچک مربعی شکل با طرح، شطرنج کنار پنجره در سمت راست کافه کوچک که طرح کف زمین آن هم شطرنجی بود، نشسته بود.
فنجان سفید ساده را روی میزش بود و در دستان چروکیده او روزنامه صبح بود. و با چشم هایش آن را می خواند.
سکوت بر کافه حکم فرما بود.
پیرمرد با خود، فکر کرد "در خلوت و تنهایی سکوت، بهترین یاور انسان است. در تنهایی می توانی حرف هایت را به خودت بگویی، بی آنکه کسی آن را بشنود و بفهمد.او در حال فکر کردن، تبسمی کرد. که همان موقع صدای باز و بسته شدن در کافه توجه او را، جلب کرد.
سرش را بالا گرفت، دخترک جوانی که موهای سیاهش در دو طرف صورتش ریخته بود، و صورتش را پوشانده بود وارد کافه شده بود. غریبه مؤنث توجه مردپیر را به خود، جلب کرد.
دخترک پیراهن ابی با گل های ریز صورتی، پوشیده بود. که پوست سبزش را به خوبی نشان می داد.دختر زیر لب آواز می خواند، پیرمرد بخشی از اهنگ دخترک را شنید:
روشنایی از زندگی ما رخت بسته بود
تو رفتی، خاطرات تا ابد در قلب من خواهد ماند
عزیزم برگرد.
دوست داشتنی من
ما دوتا مکمل هم بودیم
برگردپیر مرد اخم کرد، با خود فکر کرد"این زن جوان، عاشق شده است!"
مرد کهن سال، بنا به عادت فکرش را بلند بیان کرد دختر ریز ریز خندید و بعد ایستاد جلو مرد پیر، دست هایش را پشت سرش به هم قفل کرد، با لحن شاداب گفت :عاشق نشده ام، فقط تصمیم گرفتم امروز را مانند، عشاق رفتار کنم.
مرد گفت :چرا!
در لحنش تعجب موج میزد.
دختر سرش را کمی تکان داد.
دختر گفت:زندگی من غیر تکراری است، از تکرار متنفرم هرروز سعی می کنم، زندگی را با کار های حتی کوچک، متفاوت تر از قبل کنم. زندگی انسان ها، با روزهای تکراری پیش می رود. آن ها بدون هیچ خوش حالی و لذت از زندگی، می زیستند. ای کاش کمی زیستن را ساده می گرفتند، و از چیزهای کوچک مانند لبخند یک کودک لذت می بردند"دخترک از کافه رفت، پیرمرد تنها ماند. قلبش تیر کشید، زیرا زندگی او همیشه تکرار بود.
کافه شطرنج جز پنج کتابم بودم که ان پاپ کردم. :|