مردمان شهر من،
گم گشته میان میلیون ها درد،
گم گشته در آغوش سایه ها،بام شهر،
دیشب.
و من احساس خدا بودن داشتم، احساس می کردم یه عقابم که تا بالای قله ها پرواز می کنه و بال بال میزنه و مردم رو تماشا می کنه.چند هزار مردم
و چند هزار قصه و غم.
زار های دفن شده و خاطرات گم شده.
ثانیه های متوقف شده و درد های بی نور و تیک تاک.....
شیرینی های لحظه ای !
زندگی و زندگی و کلیشه و کلیشه!
سایه ها ،و تپش قلب های زنده!زیر پای من بود.