نامه چهاردهم

43 19 3
                                    

مردمان شهر من،
گم گشته میان میلیون ها درد،
گم گشته در آغوش سایه ها،

بام شهر،
دیشب.
و من احساس خدا بودن داشتم، احساس می کردم یه عقابم که تا بالای قله ها پرواز می کنه و بال بال میزنه و مردم  رو تماشا می کنه.

چند هزار مردم
و چند هزار قصه و غم.
زار های دفن شده و خاطرات گم شده.
ثانیه های متوقف شده و درد های بی نور و تیک تاک.....
شیرینی های لحظه ای ‌!
زندگی و زندگی و کلیشه و کلیشه!
سایه ها ،و تپش قلب های زنده!

زیر پای من بود.

For AliceWhere stories live. Discover now