رفتی،اما مهم نیست.
آدم ها مرگ خالصن، گاهی اوقات در تعجبم چطوری زندم، حتی برای من، منِ دیوانه. انسان بودن مضحکه. آرزو می کردم مردم شهرم مثل شهر قصه ها به خوبی تموم برسن، ولی فکر کردم پایانش فقط درد خالص و فراموشیِ و دیدم دنیا قشنگه با هزاران افکار قشنگ و پیچیدگی. دنیا عجیبه! انسان عجیبه.
خود تو عجیبی!
چه چیز خلقت منو به وا داشته؟
تا بنویسم؟
خستم!
هفت میلیارد آدم مونده تا بشناسم به اندازه همه حرف های ناگفته نشده هفت میلیارد خستم.
می ترسم، از دست دادن.
از تنهایی.
از مرگ.
از تاریکی.
و در کنارش می پرستمشون!
آدم ها مثل یه چرخه پر سوال و تغییرن، ارزو می کردم دنیا تا ابد برام از چشم یه بچه دوساله باشه