نامه بیست و پنجم، داستانک

32 16 3
                                    

هوا سرده، انقدر سرد که میون خاطراات گذشته می تونم، صدای خنده احمقانه برادرم رو بشنوم، صداش انگار اره برقیه، خسته کننده تو مغزم هی پخش میشه و وز وز می کنه.

اب دهنم رو قورت میدم، یادم میاد چقدر تشنمه و بدبختم، که چند ساعت اب نخوردم، پاهام  کرخت شدن، دون دون شدن و می سوزن.

همه چیز برای من، حالت گنگ و ماورایی داره، چیزی رو حس نمی کنم، تک تک اعضای بدنم روی اتیشن، باد می وزه شونه هام رو می لرزونه.

صدای جیغ بلندی از دور دست ها بلند میشه، دست هام انقدر که صاف نگهشون داشتم خستن، صدای ضربان قبلم روی هزاره، تند تند می تپه انگار می خواد قفسه سینم رو بِبُره و فرار کنه.

روی چوب خشک و ترک خورده ایستادمو چیزی حس نمی کنم جز درد مطلق.
چشم هام رو اروم باز می کنم و سیاهی مطلق با رعد و برق، رعشه به اندام ضعیفم می اندازه، خسته کننده، پلک های نیمه بازمو باز می کنم، به جلو خیره میشم، پلک هام درد می کنن، انگار صد تن وزن دارن، هنوز وسط پلم.

اون، اونجاست داره با نیشخند گوشه لبش بهم نگاه می کنه، از چشم های ابیش برق نفرت می باره، وقتی نیشخند میزنه برق دندون های نیشش، منو کور می کنه، ته قلبم رو خالی.

زخم روی لب بالام یهو تیر می کشه دردش تو قلبم حس می کنم،لعنتت بهش!

اون عوضی...

درد زخمم ،منو یاد بوسه های وحشیانش می اندازه، درد داره.
من عاشق طمع اسفناج لب هاش بودم،عاشق بوی دهان شوری که میزد.

بلند بلند می خنده، انقدر بلند که می ترسم حنجرش پاره بشه،
خسته کنندس.

کل روال کار همینه. اون می خنده، من بهش خیره میشم. تا وقتی زیر پام خالی بشه، بمیرم.
پل لنتی.
دعا می کنم، خواب باشه.
هرچند کسی به خواب های من گوش نمیده.
هیچ وقت نداده.

گرمه... انقدر خستم ،حس می کنم می تونم ساندویچ مرغی که امروز صبح خوردمو رو در جا روی خودم بالا، بیارم.

نفس نفس می کشمو و شت! گلوم در حد مرگ خشکه، خس خس می کنه، یادِ له کردن برگ های خشک پاییز زیر پای لیزی خواهر ده سالم، می افتم.

احمقانس، موقع مرگ راجب چه چیزهایی فکر نمی کنم!
نمی دونم چی تنمه!
نمی دونم،انقدر تو خودم گمشدم، احساسات مختلف رو درک نمی کنم.
مغزم، از این همه حجم داده از کنترل خارج شده و داره ارور میده، فقط یه تعمیرکارِ کامپیوتر می خوام تا درستش کنه.

بهم خیره شده، با نفرت.
رنگ کمیاب چشم های ابیش، هی بین سبز و خاکستری تغییر می کنن.
من عاشق رنگ ابیم.
علاقه خواهر بزرگترم بود،این علاقه از خواهرم به من ارث رسیده.
عاشق بوسیدن پلک های چشم هاش، وقتی قرنیه چشم های قشنگش، زیر پلک های بستش تکون می خورن.
می خوام دستمو دراز کنم ولی دست هام میون راه، مطمئنن اتیش می گیرن.

عزیزم،
دلم تنگه.
چیزی نمیگم، سکوت می کنم تا بین سکوت زمان مرگ من جلوتر بره.

دست هامو بالا میارم و جلوی صورتم، تکون میدم.
روش ردِ خونه.
عزیزم،من دارم اینجا دیوونه میشم.
دارم تبدیل به جوکر پوستی دار،میشم.

متاسفم.
یادم نمیاد، چرا اینجام.
بهم نگاه می کنی با اون شلوار جین تنگ سیاهت، با اون پیراهن مردونه سیاهت، با موهای ابی پسرونه و تتو درخت زندگی روی بازو هات.

می تونم از اینجا،گرمای اغوشت رو حس کنم.می تونم از اینجا بوی تلخ وانیل با گل رز رو ازت حس کنم.
متاسفم.

خودم خواستم، که اینجا باشم.
اسممو صدا می کنی، با اون لحجه غلیظ فرانسوی و صدای گرمت.
صدات منو یاد گرمای لاته می اندازه، که تلخ هم هست.
ببخشید.
وقت رفتنِ.
پل می شکنه، من تو تاریکی غرق میشم.
تو اسممو صدا می کنی و من سقوط می کنم.
از اول هم، رابطه ما اشتبااه بود.
من همون بخش، فلفل تند سالاد سزارت بودم.
و مرگ من رو به اغوش می کشه.

:|

For AliceWhere stories live. Discover now