به طرز احمقانه ای، احمقم.
انقدر که دوست دارم مته رو بکنم تو مغزم بذارم جریانِ مته به مخ من فشار بیاره و درد بهم هدیه بده.
نفس هامو آروم آروم دونه به دونه ازم شکار کنه و تو حلقه مرگ فرو ببره.خونم فواره کنه از درد به خودم بپیچم.
تو خونه سرخ خودم تو زمین مثل گل رز پرپر بشمو از درد زجه بزنمو و صداهام پشت در بسته اتاقم خفه بشه و خنده های احمقانم، آویزه خاطرات بشه.دنیا روی سرم خراب بشه و سقف روی سرم بریزه و بدن خونی و شکستمو بین میلیون ها آوار ببره.
بس کنید.
از مرگ حرف نزنید وقتی ازش می ترسید.
نمی جنگم برای، کسی که ضعیفن چون می تونستم دوسال پیش تو دستشویی اون مدرسه کوفتی تمومش کنم و دلایل زیادمو پشت در خونه رها کنم.
خونه حتما مکان نیست.
قلب نیست.
روح نیست.
خونه محلِ آرامشه.
محل نیست.
تپش نیست.
خنده نیست.
خونه، جایی که توش امنیت داشته باشی.
خونه باید باشه دلیل زندگی تُ.
از مرگ حرف نزنید.
چون خودم ته دفتر مرگ رو خوندم ولی برگشتم، عجیب بود.
چون مرگ فقط فرار بود