نامه سی و ششم داستانک

26 7 0
                                    

تا اتوبوس راه زیادی نبود، راه اتوبوس تا خونه را یه نفسِ طی می کردم، اگر هم کل راه را می دویدم سریع می رسیدم، فقط باید چشم های وزغی آدم ها را فاکتور می گرفتیم.

آن روز هم مثل همیشه بود، سرد نبود انگار که اتم های هوا ژاکت هایشان را پوشیده بودند،هوا گرم بود.

از خانه تا ایستگاه اتوبوس را یک تنه دویدم، از تماشای کودکان کار گشنه در خانمان هراس داشتم، آن ها که با چشم های معصومشان التماس خرید فال هایشان را از من می کردند، برای من درد داشت. می دویدم تا نبینم، هر دردی که سر راهم بود.

گاهی وقت ها از خودم می پرسیدم اگر حافظ روزی می فهمید، شعر هایش نان شب کودکان است، چه می گفت؟تا ایستگاه را دویدم، بعد چند دقیقه کوتاه مدت اما پربار رسیدم، به همان ایستگاه شیشه ای میان دو خیابان. نفسی کشیدم و پاهایم را به سمت، پیرمرد آشنا کشیدم.

آن مرد پیر با لبخند مهربان و گرمش مثل همیشه به من لبخند زد، جواب لبخندش را دادم، و کارت کوچکم را روی آن دستگاه عجیب و غریب گذاشتم تا صدای بیبش در آید.

بیب، یک ثانیه این صدا در دنیا برای من زده شد، هزاران اتفاق در دنیا افتاد، همین طور آخرین  1 ثانیه تکرار نشدنی در کل جهان برای من رقم خورد.

زیر لب از پیرمرد تشکر کردم و کنار مردم ایستادم، به مردم نگاه کردم بعضی اخم کرده بودند، بعضی غمگین بودند. چیزی نگفتم لب هایم را به هم فشار دادم، سرم را پایین انداختم به کفس های ونس آبی ساده ام خیره شدم.

اتوبوس جلوی ما ایستاد، طبق رسم بی عادت، اول آدم های داخل اتوبوس پیاده شدند بعد ما وارد اتوبوس شدیم، هیچ وقت شروع این رسم را نفهمیدم.

اهی کوچک کشیدم و بدنم را میان آدم ها دیگر جا دادم، دستام را بالا بردم، هزاران اتفاق و ماهیچه دست در دست هم دادند تا من به صورت ارادی میله بالای سرم را بگیرم، سرم را چرخوندم به مردم نگاهی کردم، از تماشا کردن خوشم می اومد.و چشمانم را میان آدم ها چرخاندم. چشم هایم میان سرخی پارچه ای گیر کرد.

قرمز، آن شال قرمز رنگ آشنا دور از دسترس، حالا در دسترس ترین موقع برایم بود، ضربان قلب مریضم، رفت روی هزار.

همان شال قرمز، همان رنگ سرخ خونی هم بازی بچگی هایمان، همان دایره خاطرات، همان رنگ مورد علاقه او، همان بوی خنده و همان آوای بی رنگ.

همه چیز گنگ و تار به نظر می رسید، شاید برای بقیه آدم های داخل اتوبوس شال قرمز هیچ بود، همان هیچ آشنا.

یا همان سرخی تو تنگ ماهی، در عید. یا همان شال قرمز مادرشان در زمان خواستگاری برادر بزرگشان.

اما برای من، شال قرمز به معنای خنده های آشنای دو کودک غریب بود، برای من یکی درد بی معنا بود.

خیسی روی گونه هایم را حس کردم، انقدر غرق افکار بودم، نفهمیدم کِی گریم گرفت.

صدای خنده دو کودک در گوش هایم با شکستن شیشه در مغزم پلی شد. دست هایم را روی گوش هایم را گذاشتم.

او انجا بود، همان قرمز آشنا گمشده غریب، با خنده اشنا.

وقتی می خندید، یاد آبشار نیاگارا می افتادم، کنار چشم هایش به خاطر فشار عضلات پایینی چین می خورد و صورت سفید‌ش از خجالت، سرخ میشد.آن وقت من مسخرش می کردم می گفتم شبیه گوجه شدی.

آن وقت او با اخم هی بلندی می گفت، با خنده پس کله لختم می زد. آن وقت صدای خنده هایمان فشار هوا را می شکافت تا آسمان می رفت.
بیشتر به شال قرمز خیره شدم، نفسم گرفت. چون آن شال قرمز، همان قرمز آشنا  در ناکجا بود.دختر صاحب شال برگشت، با چشم های سبز اشنا زمردیش به من نگاه کرد.لبخند زد. قلبم ایستاد در همان زمان. و ساعت برایم توقف.

به یاد اوردم، همان آفتاب آشنا در تابستون که روی صورتش می خورد، و بوی ساحل، در دریای شمال.

به من لبخند زد، همان لبخند آشنا و دل نشین، جواب لبخندش را دادم.حاالا فهمیدم چقدر دلم برای در اغوش گرفتنش، تنگ بود.خواستم سمتش بروم که صدای ایستگاه ظفر را شنیدم و در اتوبوس باز شد. به من لبخند زد و از اتوبوس خارج شد.

For AliceWhere stories live. Discover now