11:49

449 105 13
                                    

دو شبه که پیدات نیست.
دوشب؛
۴۸ ساعت؛
۲۸۸۰ دقیقه؛
و ۱۷۲۸۰۰ ثانیه...
همیشه وقتی چیزهای بزرگ رو به واحدهای کوچیک تبدیل می‌کنی؛ بی ارزش به نظر می‌رسن...

از وقتی تو رفتی؛ حتی ماه هم پیداش نیست

من آخرین بار سرت داد زدم و ازت خواستم که نواختنت رو متوقف کنی؛ که بری؛ که تنهام بزاری.
ازت خواستم دست برداری از نقاشی کردن صفحه های سفیدی که قبل از تو هیچی به جز فراموشی توشون نبود...

تو اومدی و من چیزهایی رو به یاد میارم که هیچ وقت نبودن...
تو اومدی و من کسی شدم که هرگز نبودم...

دوشبه که رفتی؛
گیتارت رو پریشون روی شونه ات انداختی و توی خورشید آب شدی...

تو رفتی و من اینجا؛  دفتر نوت‌هایی که جا گذاشتی رو توی بغلم گرفتم
لیوان کاغذی ای رو توی دستم فشار می‌دم و
از بین میله هایی که روحم رو زندانی کردن؛ به دریای بی انتها نگاه می‌کنم که به خاطر نبودنت، سیاه تر از همیشه نعره می‌کشه...

من بهت گفتم که بری.
گفتم می‌خوام از اینجا بری...

بیشتر از هرچیز؛ برقِ دروغ من به تو آسیب زد...
این دروغ که باید بری...

یه نفر همیشه بهم میگفت آدمها حتی توی بهشت هم دروغ میگن.
میگفت آدمها مخلوقاتین که حتی خدا هم 'دیگه' نمیتونه کنترلشون کنه...

اون صدا رو نمی‌شناسم.
 صداش شبیه به توئه؛ هرچند که هیچ وقت نشنیدمش اما اون صدا روی صورتت میشینه و مثل یه اثر هنری با تو جفت میشه...
 اون صدا رو نمی‌شناسم اما می‌دونم کسی سالها پیش توی بارونِ شهرِ پاریس، من رو با همین لحن صدا زد...

"مادام"
من رو صدا زدی
"من گدا نیستم اما این رو نگه می‌دارم"
لیوان رو توی دستت می‌چرخونی و بخار قهوه، روی لبهات ته نشین می‌شه.

"اسمت چیه؟"
این سوالی بود که تو از من پرسیدی. قبل از اینکه بتونم بگیرمش؛ صدام از بین لبهام فرار می‌کنه و من اسمم رو زمزمه می‌کنم

آب از بین موهات می‌چکه و تو دسته‌ای از حلقه های خیس رو عقب می‌زنی. عطسه می‌کنی و با لبخندی که رو لب هاته، به من می‌گی:
"من یه جایی رو برای پنهون شدن از این بارون می‌شناسم"
تو قدم برمی‌داری و من؛
مستانه دنبالت می‌کنم...

توی گلخونه‌ی نزدیک مرکز شهر، خم می‌شی و بی‌اهمیت به نگهبان، شاخه ای رز رو بین موهای نقره‌ای رنگم فرو می‌کنی
کت چرمت رو درمیاری؛ پیراهن سفیدت به تنت چسبیده و من از بین دکمه‌های باز؛ صلیب طلاییِ آشنایی رو می‌بینم که روی پوست بی نقصت می‌رقصه...

پلک می‌زنم و به حقیقت برمی‌گردم.
دستم رو دور صلیب ظریف توی گردنم حلقه می‌کنم.

تو این رو به من دادی و پس از سالها؛ مقدسات دین من هنوز هم به عشق تو وابسته ست...
من بهت دروغ گفتم و این حقیقت که بهت نیاز دارم؛ حتی با مرگ هم عوض نمیشه...

می‌چرخم و چشم‌های غمگینت رو‌ می‌بینم که از اشک برق می‌زنن.
 تو روی لبه ی ایوون نشستی؛
لبخند می‌زنی و این بار من؛ سمت خاطرات می‌دوم...

سمتت می‌دوم و خاطراتی که با دست خط یکی دیگه پر شده رو پاره می‌کنم...

می‌پرسی تمام این مدت کجا بودم
و من به ازای تمام نبودن هات؛ به پیراهنت چنگ می‌زنم...

Dear Roses [90's] | CompletedWhere stories live. Discover now