متاسفم که دیروز اینجا نبودم
جسمم بود؛ تمام چیزی که من رو تشکیل میده، روی همین تخت دراز کشیده بود
اما چی میشه اگه تمامِ من، چیزی بیشتر از این جسم و روح باشه؟
چیزی که دیروز کنارت نبود و برای تو نتپید...حرفی نمیزنی؛ اما میپرسی چرا؟
سوالهای زیادی هست که هیچ جوابی براشون نیست
...مثل چیزی که من شب گذشته از اون زن پرسیدم.پرسیدم که اسمت رو میدونه یا نه.
انگار نمیدونست؛ انگار حتی خبر نداشت تویی پشت این پنجره، شاعرانه نفس میکشی...بعد از چند دقیقه، انعکاس نگاهش رو روی چشمهای من انداخت و قبل از اینکه جوابی بشنوم؛ رگ ارغوانی پشت دستم با سوزنی که توی من فرو میرفت؛ سوخت...
توی این دنیا؛
تنها چیزی که نظم رو به هم میزنه "ندونستن" عه
مثل هزاران پرسشی که از ستون مهره هام بالا میرن و باعث میشن من بلرزم به خاطر تویی که یکهو پیدات شده و الان، پشت حریر صورتی رنگ ایستادی و خیره شدی به منی که از هیاهوی بودنت؛ غرقِ توهمِ خوابم...از لابه لای پلکم، میبینمت که نیمی از چهرت با حریر پوشیده شده و تنها نگاهی که ازت پیداست؛ نور صبح رو به من می تابونه...
"صبح شده عزیزم"
حرفی نمیزنی اما من صدات رو میشنوم.
نیمه نفس لبخندی میزنم به تو که انگشت اشارت با حلقه ی ظریف توی دستهات؛ لبه ی حریر رو مینوازن و من میدونم که برای کنار زدن پرده مصممی...
نگاه سبزت، روی لباس خواب نقره ای تنم، جابجا میشه.
سیب گلوت ماهرانه حرکت میکنه و با اینکه هنوز توی ایوون ایستادی اما؛ فاصله ی ما هرلحظه کمتر میشه...لب هام رو خیس میکنم و قبل از اینکه فرصت انتخابت رو داشته باشم؛ صدای فریادِ پشتِ در؛ مرز نبودِ فاصله رو نقاشی میکنه.
و لحظه ی بعد؛ میبینمت که توی درخشش خورشید غرق میشی و سایه ی لرزون تو روی دیوار، ثابت ترین تصویر چشمهای من میشه...صداهای پشت در به من نزدیکتر میشن و تو؛
هرآن از من دورتر...اون مرد برگشته.
اون مرد با زنی که مادر صداش میزنه؛ برگشته و من صدای حرکت لبهاش رو میشنوم که اینبار کاری به جز؛ لمس من رو انجام میده..."چند بار بهت گفتم نباید صبحها بهش تزریق بشه مامان؟ ها؟ چند بار؟.
!!نمیتونیم تمام سال رو بیهوش نگهش داریم""اون همین الان هم حالش بدتر شده دیروز داشت راجب یه ..."
"به دکتر لعنتی زنگ بزن؛ وکیلها دو روز دیگه میرسن اینجا. ذهن لعنتیش باید سرجا باشه"
"چطور میخوای ذهنش رو برگردونی؟ اون حتی یه کلمه رو هم یادش نمی مونه"
"فقط کاری کن که اون برگه ها رو امضا کنه"
تُنِ صدای مرد زیر قدمهای محکمش میشکنه و صدای ماشین آبی رنگش؛ تورو بیشتر از قبل پشت بوته ی نبودها پنهان میکنه...
من سرم رو بلند میکنم و به دو زنی نگاه میکنم که در چهارچوب در ایستادن.
یکی از اونها، کیف بزرگی رو توی دستش تکون میده و نفر بعد، من رو روی صندلی روبه روی آینه هول میده
میشینم جلوی آینه و زل میزنم به موهای تیره و کوتاهی که قسم میخورم تا همین دیروز، سفید و بلند بودن..."اونها برگشتن"
این تمامِ چیزیه که زن مسن درگوشم زمزمه میکنه و بعد
حلقه ی بریلیان رو توی انگشت دست چپم هول میده. انگشتهای سردش به شونه ی من چنگ میزنن و هردو به دختر جدیدی که به جای من توی آینه نشسته نگاه میکنیم...
من مستِ ردپای رفتن تو
و زن؛
مستِ ترسِ بودن تو..."عروسم برگشته"
لبخند پوچش از روی آینه پرواز میکنه و لحظه ی بعد؛
مغزیِ در توی دیوارها فریاد میزنه...شب که میشه؛
مرد برمیگرده.
دستهاش لای موهای من میرقصن و من ناله میکنم به خاطر تویی که پشت پنجره اشک میریزی...گریه نکن عزیز دلم؛
گریه نکن....
YOU ARE READING
Dear Roses [90's] | Completed
Fanfiction[ H A R R Y S T Y L E S ] تو به من هیچی ندادی جز چند تا خراش؛ درد ابدی؛ و یه قلم بهتر... Written by : Aida.M Harry Styles Fanfiction AU Copyright @aidoststories 2018