00:04

1.9K 401 70
                                    

Louis's POV

...

My silent death...

I felt your hand...



صدای نفس های آرامِ شارلوت، تنها صدایی بود که سکوت راهروی سفید رنگ رو در هم میشکست.

سرش روی شانه ی دختری که کنارش نشسته بود قرار داشت و انگشت هاش میان انگشت های اون، به هم گره خورده بودند.

به در بسته شده ی اتاق خیره شده بود...

چند قدم دورتر، مرد جوان به دیوارِ سردِ پشت سرش تکیه کرده بود و به دختری که موهای آشفته‌ش روی شانه هاش پخش شده بودند نگاه میکرد...

به دردی که میان چشمانِ آبیش دیده میشد.

در اتاق به آرامی باز شد و مرد سفیدپوش از اتاق خارج شد.

شارلوت با عجله دستش رو روی گونه‌ش حرکت داد و از روی صندلی بلند شد و نگاه نگرانش رو به اون دوخت.

"یه شوک عصبی بود.
الان آروم ترِ و خوابیده.احتمالا تا نیم ساعت دیگه بیدار میشه"

شارلوت سر تکان داد و زیر لب تشکر کرد.
در نیمه باز رو به عقب هل داد و بعد از اینکه کامل باز شد، به اتاق نگاه کرد و به سمت تختی که برادر کوچکش روی اون به خواب فرو رفته بود حرکت کرد.

کنار تخت ایستاد و به چهره ی ظریف و زیبای اون خیره شد.

به فردی که حالا، به ضعیف ترین شخص زندگیِ اون تبدیل شده بود.

به سوزنِ فرو رفته ی روی دستش نگاه کرد.
صندلیِ سبز رنگ رو جلوتر کشید و روی اون نشست.

ساق دستش روی سینه ی برادرش نشست و انگشت هاش، شروع به نوازش گونه ی اون رو کردند.

"عزیزم..."

گفت و با بغض به اون خیره شد.

قبل از همسر و دختر کوچکش، لویی...تنها فرد باقی مانده از خانواده ی چهار نفره ی اون بود.

دستش رو روی گونه ی اون حرکت داد و با حس فرورفتگیِ زیر لمس هاش، نفس کوتاهی کشید و بزاق دهانش رو برای فرو بردنِ بغضش، پایین فرستاد.

لویی، سال ها از پسر بچه ی سرزنده و خوشحالی که بود، فاصله داشت...

هیچ چیز در اون مثل سابق نبود...

اون، به مرگِ خاموشی رسیده بود، انگار تنها، کالبدی بود که روحی در خودش نداشت.

با صدای تقه ی آرامی که به در خورد سرش رو برگردوند و با دیدنِ دوست قدیمیش، لبخند
بی جانی روی لب هاش ترسیم شد.

"جما..."

دختر نزدیک تر رفت و کنار صندلیِ اون ایستاد.
دست هاش رو روی بازوهای اون گذاشت و اون رو به خودش نزدیکتر کرد.

01:44 AM~L.S [Completed]Where stories live. Discover now