Louis's POV
...
My silent death...
I felt your hand...
▪
▪
▪صدای نفس های آرامِ شارلوت، تنها صدایی بود که سکوت راهروی سفید رنگ رو در هم میشکست.
سرش روی شانه ی دختری که کنارش نشسته بود قرار داشت و انگشت هاش میان انگشت های اون، به هم گره خورده بودند.
به در بسته شده ی اتاق خیره شده بود...
چند قدم دورتر، مرد جوان به دیوارِ سردِ پشت سرش تکیه کرده بود و به دختری که موهای آشفتهش روی شانه هاش پخش شده بودند نگاه میکرد...
به دردی که میان چشمانِ آبیش دیده میشد.
در اتاق به آرامی باز شد و مرد سفیدپوش از اتاق خارج شد.
شارلوت با عجله دستش رو روی گونهش حرکت داد و از روی صندلی بلند شد و نگاه نگرانش رو به اون دوخت.
"یه شوک عصبی بود.
الان آروم ترِ و خوابیده.احتمالا تا نیم ساعت دیگه بیدار میشه"شارلوت سر تکان داد و زیر لب تشکر کرد.
در نیمه باز رو به عقب هل داد و بعد از اینکه کامل باز شد، به اتاق نگاه کرد و به سمت تختی که برادر کوچکش روی اون به خواب فرو رفته بود حرکت کرد.کنار تخت ایستاد و به چهره ی ظریف و زیبای اون خیره شد.
به فردی که حالا، به ضعیف ترین شخص زندگیِ اون تبدیل شده بود.
به سوزنِ فرو رفته ی روی دستش نگاه کرد.
صندلیِ سبز رنگ رو جلوتر کشید و روی اون نشست.ساق دستش روی سینه ی برادرش نشست و انگشت هاش، شروع به نوازش گونه ی اون رو کردند.
"عزیزم..."
گفت و با بغض به اون خیره شد.
قبل از همسر و دختر کوچکش، لویی...تنها فرد باقی مانده از خانواده ی چهار نفره ی اون بود.
دستش رو روی گونه ی اون حرکت داد و با حس فرورفتگیِ زیر لمس هاش، نفس کوتاهی کشید و بزاق دهانش رو برای فرو بردنِ بغضش، پایین فرستاد.
لویی، سال ها از پسر بچه ی سرزنده و خوشحالی که بود، فاصله داشت...
هیچ چیز در اون مثل سابق نبود...
اون، به مرگِ خاموشی رسیده بود، انگار تنها، کالبدی بود که روحی در خودش نداشت.
با صدای تقه ی آرامی که به در خورد سرش رو برگردوند و با دیدنِ دوست قدیمیش، لبخند
بی جانی روی لب هاش ترسیم شد."جما..."
دختر نزدیک تر رفت و کنار صندلیِ اون ایستاد.
دست هاش رو روی بازوهای اون گذاشت و اون رو به خودش نزدیکتر کرد.
YOU ARE READING
01:44 AM~L.S [Completed]
Fanfictionنفس هام رو به تو میبخشم... اگه این،تمام چیزیه که نیاز داری. محتوای این داستان شامل: توصیفات غمانگیز/ سلفهارم/ اقدام به خودکشی/ و... میباشد. 11نوامبر2018