00:08

1.7K 378 81
                                    

Third Person POV

...

Live again





بهش نگاه کرد و دوباره آه ‌ای از روی ناتوانیِ
بی اندازه‌ش کشید.

سه روز از ترخیص از بیمارستان گذشته بود و همچنان، هیچ واژه‌ای از بین لب های اون خارج نشده بود.

گاهی به نقطه ای خیره میشد و جز حرکتِ گاه و بی گاهِ مژه‌هاش، حرکت دیگه ای از اون دیده نمیشد.

ذهنش اما پر بود از کلماتی که قادر به بیانشون نبود.

پر بود از صداهای ناهنجاری که بی هیچ ترحمی، وجودش رو شکنجه میکردند.

شارلوت مقابل اون روی صندلی‌ای که روکشِ مخمل و آبی روشنی داشت نشسته بود.

خیلی چیزها، در اونجا آبی بودند...

آبی‌ای که رنگ مورد علاقه‌ی عزیزترین فرد زندگیِ اونها بود.

لیوان آب پرتقال رو از روی میز برداشت و کمی به سمت اون خم شد.

با ندیدنِ عکس العملی از سمت اون، از روی صندلی بلند شد و قدمی به جلو برداشت و کنار اون نشست.

لیوان رو به لب‌های اون نزدیک کرد و لویی سرش رو کمی حرکت داد تا لیوان از صورتش فاصله بگیره.

شارلوت تلاشِ بیشتری نکرد و فقط، لیوان رو روی میز برگردوند و دست برادرش رو بین انگشت‌هاش گرفت و شروع به نوازشِ اون کرد.

"فردا میریم پیش جما.
میخواد تو رو ببینه و منم دلم براش تنگ شده.
باشه؟!"

با وجود اینکه جواب لویی رو میدونست،پرسید.
لویی چیزی نگفت و به اون نگاه کرد.
شارلوت معنیِ نگاه اون رو به خوبی میدونست.

"همه چیز بهتر میشه لویی،
همه چیز مثل قبل میشه...
مثل روزایی که سنمون کمتر بود و نمیدونستیم غم چیه و چطور میتونه از درون نابودمون کنه.
همه چیز برمیگرده به روزای شادی که داشتیم...
من کنارتم عزیزم، تو هم باید کنار من باشی.
باید با هم همه چیز و بهتر کنیم.
باید به هم کمک کنیم..."

لویی دستش رو از بین دست های شارلوت بیرون کشید و سرش رو به آرامی تکان داد.

شارلوت لبخند زد...

انگار این‌بار خودِ لویی هم خواستار تغییر بود.

انگار نیاز داشت که به حالِ خوبی که داشت برگرده...

شارلوت دستش رو دور کمر اون حلقه کرد و بوسه ای روی شقیقه‌ش گذاشت.

و امیدوار بود، به روزهایی که در ذهنش،
فاصله‌ی زیادی از خاکستری بودن داشتند.

*****************

"اره، امروز...
میدونی که نمیتونی بیای داخل...
اره عزیزم، قرار نیست چون برادرمی تو این مورد بهت تخفیف بدم."

01:44 AM~L.S [Completed]Where stories live. Discover now