Third Person POV
...
What should I call you today?!
▪︎
▪︎
▪︎دستهگلِ رز سفید رو روی سنگ گذاشت و دستش رو نوازشگرانه، روی سردیِ اون حرکت داد.
انگار که میتونست با این کار، سرمای دور بودنِ اون رو کم کنه.
چشمهاش رو بست و نفسش رو با آهی که میان حنجرهش جا خوش کرده بود، رها کرد.
چند سال گذشته بود اما دردی که میان قلبش احساس میکرد، هنوز تازه بود.
با حسِ دستِ گرمی که روی شانهش نشست، سرش رو برگردوند و به فردی که پشت سرش ایستاده بود لبخند زد.
لبخندی که قول داده بود همیشه برای اون باشه...
"بریم عزیزم؟!"
سرش رو به نشانهی تایید تکان داد و از روی زمین بلند شد.
دستهای اون رو دور شانههاش حس کرد و لحظهای بعد، میان آغوش اون بود.بوسهی نرمی روی موهاش نشست و چشمهاش با آرامشی که از اون بوسه گرفت، بسته شدند.
"دوستت دارم..."
زمزمه کرد و به چشمهای اون خیره شد.
"من بیشتر دوستت دارم..."
نیازی نبود حرف بیشتری بین اونها رد و بدل بشه...هر دوی اونها به خوبی از این عشق آگاه بودند...از عشقی که قلب اونها رو به زیبایی، به هم پیوند زده بود.
"هری؟!"
"بله بیبی..."
"میشه امشب جلوی شومینه بخوابیم؟!"
هری به پسرِ سرماییِ مقابلش خیره شد و نوک بینیش رو بوسید.
"البته که میشه عشقِ من..."
لویی یکبار دیگه به آرامگاه مادرش خیره شد، لبخندی زد و با هری همراه شد.
مسیر برگشتِ اونها، در حالی سپری شد که هری برای لویی آواز میخوند و لویی با خنده اون رو همراهی میکرد.
اونها، هر روز رو، عاشقانهتر از روز قبل پشت سر میگذاشتند.
لویی، همیشه عاشق هری بود...اما بعد از کابوسِ از دست دادنِ اون، تمام قلب و روحش رو به اون بخشیده بود.
نمیتونست اون شب رو فراموش کنه...شبی که توی اتاق هری، روی صندلیِ کنار تختِ اون به خواب رفته بود...خوابی که بدترین کابوس تمام زندگیِ اون رو شکل داده بود.
شبی که هری رو میان تاریکیهای ذهنش، از دست داده بود.
وقتی زین با نگرانی سعی میکرد اون رو بیدار کنه، لویی میان اشکهاش غرق شده بود و با فریاد از رویاهای تاریکش بیرون پریده بود.
و زمانی که به خودش اومد، هری رو دید...
به آرامی روی تخت به خواب فرو رفته بود و حالش بهتر به نظر میرسید.
لویی، نمیتونست اون شب رو فراموش کنه...فقط ترجیح میداد تا جایی که میتونه، به هری عشق بورزه.
"خورشید غروب نمیکنه...نه تا وقتی که آفتابگردون بهش نیاز داره..."
لویی گفت و هری به اون نگاه کرد.
اتومبیل رو گوشهی خیابان پارک کرد و دستش رو روی گونهی مورد علاقهترین فرد زندگیش گذاشت.
"خورشید برای آفتابگردونش میمیره...اگه کنارش نباشه، خاموش میشه..."
گفت و جلوتر رفت و انگشتهاش رو به نرمی زیر چانهی لویی گذاشت.
بوسهی آرامشبخشی رو به لبهای اون هدیه کرد و موهای روی پیشانیِ اون رو کنار زد.
لویی لبخند زد و به خوشبختیای که مقابلش نشسته بود، چشم دوخت.
"امروز چی صدا بزنمت؟!"
لویی نیازی نداشت فکر کنه...اون همیشه میدونست که میخواد برای خورشیدِ زندگیش چه چیزی باشه...
"امروز!؟...آفتابگردون..."
پایان.
____________
لطفا پارت بعد رو هم بخونید.💚💙
🌻🍃
:')♡gisu
YOU ARE READING
01:44 AM~L.S [Completed]
Fanfictionنفس هام رو به تو میبخشم... اگه این،تمام چیزیه که نیاز داری. محتوای این داستان شامل: توصیفات غمانگیز/ سلفهارم/ اقدام به خودکشی/ و... میباشد. 11نوامبر2018