00:18

1.5K 344 228
                                    


Harry's POV

...

He is so sweet

▪︎
▪︎
▪︎

▪︎"صبح‌ بخیررر"

با صدای بلندی میگم و میبینم که کمی از جاش میپره.

باعث میشه کوتاه بخندم و دستم رو با اضطراب بالا بگیرم و خیلی آروم تکونش بدم.

سرش رو ناامیدانه تکون میده و به زور بهم لبخند میزنه.

"صبح بخیر..."

البته...خیلی هم زورکی به نظر نمیاد!

جلوتر میرم و دسته‌گل بزرگی که به سختی بین دست‌هام‌ جا شده رو روی پیشخوان میذارم.

به گل‌ها نگاه میکنه و لبخند کوچیکی روی لب‌های نازکش نقش‌ میبنده.

"چرا اینطوری؟!"

میپرسه و بهم نگاه میکنه.
اینطوری؟

"چی اینطوری؟!"

جمله‌ی بعدیِ توی ذهنم رو بلندتر میگم‌.
ابروهاش رو کمی بالا میده و به گل‌ها اشاره میکنه.

"چرا اینطوری آوردیشون؟! ممکنه خراب بشن."

توضیح میده و میتونم کمی حس بد رو توی صداش تشخیص بدم.
صبر کن ببینم...اون الان برای این گل‌ها نگران شده؟!

"نگران گلایی؟!"

"نه آقای استایلز، نگران این بودم که یه وقت خارشون توی انگشت‌های زیباتون فرو نرفته باشه!"

با طعنه میگه و باعث میشه کوتاه بخندم.
اون بهم طعنه زد و همزمان از انگشت‌هام‌ تعریف کرد.

ترجیح میدم به بخش تعریفش فکر کنم تا قسمتِ طعنه...

دستم رو بالا میگیرم و به انگشت‌هام نگاه میکنم، اونها رو مقابل صورتش میگیرم و کمی‌ حرکتشون میدم.

"بابت نگرانیت ممنونم، اما ببین...سالمِ سالمن...دیگه میتونی از نگرانی دربیای!"

میگم و پشت‌بندش یکی از همون لبخند‌های دندون‌نمام رو تحویلش میدم.

سرش رو تکون میده و خیلی آروم میخنده.
میخنده و من به انحنای لب‌هاش خیره میشم.

"باشه...ممنون که از نگرانی دَرم آوردی، حالا به جولیا بگو بیاد و گل‌ها رو توی گلدونا بچینه چون من باید یه سری کار کوچیک رو تموم کنم."

همونطور که سعی میکنه لبخندش رو با گاز گرفتنِ لپ‌هاش از داخل پنهون کنه، میگه و دوباره خودکار رو بین انگشت‌هاش میگیره.

سرم رو کمی خم میکنم تا ببینم دوباره در حال کشیدنِ چه چیزیه.

"چی میکشی؟!"

01:44 AM~L.S [Completed]Where stories live. Discover now