Third Person POV
...
Flowers and new life
▪
▪
▪+'بعد از یه سری اتفاقا، زندگی دوباره تکرار میشه...
از یه جایی به بعد، همه چیز وارد یه روند تکراری میشه...'_'ما، الان درست تو همون روندیم، اینطور نیست؟!...'
+'درسته...ما الان درست تو همون روندیم...'
*
*
*پشت پیشخوان نشسته بود و دستهاش رو زیر چانهش گذاشته بود و با ذوقی که به سختی اون رو پنهان کرده بود، به جولیا نگاه میکرد.
البته، به طرز رفتارِ جولیا با اون رنگارنگهای خوشعطر...
جولیا با لبخند مشغول چیدنِ گلهای تازه داخل گلدانهای بلورین بود.
طبق عادت، گاهی کف دستهاش رو به پیشبندِ صورتی رنگش میمالید و مجددا مشغول کار میشد.
طوری به گلها نگاه میکرد که هر فرد عادیای، به معشوقهش نگاه میکنه.
و این، زیادِ از حد برای لویی جالب بود.
فهمیدنِ اینکه جولیا، بیاندازه شغلش رو دوست داره، برای هیچکس دشوار نبود.جولیا دست از چیدنِ گلها کشید.
مچ دستهاش رو، روی قسمت پایینیِ کمرش گذاشت، طوری که انگشتهاش رو به بیرون باز شده بودند.به سمت لویی خم شد و به لوییای که با نگاهی گنگ به اون خیره بود لبخند زد.
"میشه موهامو از روی پیشونیم کنار بزنی؟!"
با همون لبخند زیبا و دنداننما گفت و لویی به شیرینیِ بیش از حد اون دختر لبخند زد.
دست راستش رو جلو برد و به آرامی روی پیشانیِ اون حرکت داد تا موهای اون رو کنار بزنه.
جولیا با لبخند از اون تشکر کرد و مجددا قدمی به عقب برداشت و مشغول کار شد.
"مورد علاقهت کدومه؟!"
جولیا در حالی که سرش پایین بود و میخکهای صورتی رنگ رو سر جاشون مرتب میکرد پرسید.
لویی که درست متوجه سوال اون نشده بود، با گیجی به اون نگاه کرد...
"هوم...چی؟!"
"مورد علاقهت، گل مورد علاقهت کدومه؟!"
دوباره گفت و برای لحظهای دست از کار کشید و به لویی نگاه کرد.
"اها...خب...آفتابگردون..."
گفت و به دخترِ لبخند به لبِ مقابلش خیره شد.
"آفتابگردونا خیلی زیبان..."
لویی با حرکت سر، حرف اون رو تایید کرد.
آفتابگردانها...اونها همیشه گلهای مورد علاقهی لویی بودند...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
01:44 AM~L.S [Completed]
Hayran Kurguنفس هام رو به تو میبخشم... اگه این،تمام چیزیه که نیاز داری. محتوای این داستان شامل: توصیفات غمانگیز/ سلفهارم/ اقدام به خودکشی/ و... میباشد. 11نوامبر2018