00:13

1.6K 364 215
                                    


Third Person POV

...

Look at me




دستش رو روی دسته‌ی صندلیِ چوبی گذاشت و چشم‌هاش رو محکم بست.

درد این بار، شدیدتر و آزاردهنده‌تر از قبل بود و حتی غیرقابل تحمل.

شارلوت با دیدنِ چهره‌ی درهم کشیده‌ی اون، فنجان چای رو روی میز گذاشت و به اون نزدیک شد.

دستش رو روی بازوی اون گذاشت و با این حرکت، چشم‌های لویی از هم باز شدند.

"خوبی؟!"

با لحن مهربانی پرسید و دستش رو نوازش‌گرانه روی بازوی اون کشید.

"این دفعه خیلی درد میکنه.
همین که دستمو حرکت میدم دردش شدید‌تر میشه."

شارلوت با شنیدنِ لحن دردمندِ اون، فاصله‌ی باقی مانده‌ی بینشون رو طی کرد و به آرامی و طوری که اون اذیت نشه، دست‌هاش رو دور تن اون حلقه کرد.

"چون این بار خیلی عمیق بودن.
همین برات یه تجربه میشه که دست از آسیب زدن به خودت برداری...که هر وقت خواستی دوباره سراغ تیغ بری، دردِ این روزاتو به یاد بیاری...هوم؟!"

کمی بدجنسی رو چاشنیِ کلامش کرد.
لویی با لب‌های آویزان،سرش رو روی بازوی خواهرش گذاشته بود و به بخار خارج شده از فنجان خیره شده بود.

"آره...دیگه این کارو نمیکنم.
نمیخوام دردش تکرار شه."

شارلوت لبخندی زد و توی دلش امیدوار بود که لویی، این بار پای حرفش بمونه.

عقب رفت و بعد از بوسیدنِ گونه‌ی برادرش، فنجان اون رو برداشت و اون رو از چای تازه پر کرد.

"چند روز دیگه میریم و بخیه‌هاش رو باز میکنیم.
اونوقت دردش کمتر میشه عزیزم."

لویی فنجان رو میان انگشت‌های دست سالمش گرفت و با تکان دادنِ سرش تایید کرد.
برای دقایقی، تنها، صدای سکوت به گوش میرسید.

تا اینکه افکار لویی، به زمزمه‌های گنگی بدل شدند...

"دارم اذیتت میکنم..."

سرش پایین بود و کلماتش اونقدر نجواگونه، که شارلوت به سختی صدای اون رو شنید.

"چی؟!"

"دارم اذیتت میکنم...همه‌ی زندگیت شده رسیدگی به من...باعث شدم از خونوادت دور شی."

با حالت غمزده‌ای گفت و قلب شارلوت با شنیدنِ جملاتِ اون لرزید.

نزدیک تر رفت و دست‌هاش روی گونه‌های لویی نشستند.

سر اون رو بالا گرفت و به چشم‌های مرطوبِ اون خیره شد.

01:44 AM~L.S [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora