00:12

1.6K 358 126
                                    

Harry's POV

...

You are my past...



عجیب به نظر میاد،
اما من، توی چشم‌های اون...خودم رو میدیدم.

توی چشم‌هایی که ماهِ درخشانِ میون اونها، تابیدن رو رها کرده بود و خودش رو به تاریکی سپرده بود..

توی نگاه خاموش و بی‌احساسی که به من خیره بود.

من، میتونستم جایی درست میون چشم‌های اون، گذشته‌ی خودم رو ببینم...

روزهایی که حالا، فاصله‌ی زیادی از من دارن.
از منی که از آدمی شکست خورده، به یه جنگجو تبدیل شدم...

به چیزی که حالا هستم...

پیام رو ارسال میکنم و ته دلم، امیدی به گرفتنِ جواب ندارم.

حتی مطمئن نیستم، که بخواد کوچک‌ترین اهمیتی بده.

بهش حق میدم...شاید من، به خوبیِ خودش، حالش رو درک میکنم...

چیزی که دیگران از درک اون فاصله دارن.
حداقل تا وقتی که احساسش نکردن...
تا زمانی که تجربه‌های این چنینی نداشتن...

گوشی رو روی میز رها میکنم و از روی کاناپه‌ی زرد رنگِ گوشه‌ی نشیمن، بلند میشم.

نگاهی به میزِ مقابلم میندازم و با دیدنِ قوطی‌های آزاردهنده‌ی روش آه میکشم.

به این فکر میکنم که چند روزی میشه که برای چندمین بار، جولیا رو تنها گذاشتم.

پاهام رو روی پارکت‌ها حرکت میدم و خنکیِ اونها گرمای وجودم رو کمتر میکنه.

به سمت آشپزخونه میرم و به این فکر میکنم که غذای مورد علاقه‌ی جما چی بود.

غروبِ خورشید از بین پرده‌های نیمه کشیده شده و نارنجی رنگِ آشپزخونه دیده میشه.

اینجا همه چیز رنگیه...

جما، رنگی‌ترین دختریِ که به عمرم دیدم.

رنگی‌ترین و صبورترین...

دست‌هام رو میشورم و اونها رو به پشت شلوارم میکشم تا خیسیشون گرفته بشه.

اگه مامان اینجا بود، بدون شک بعد از دیدنِ این صحنه، بهم اخم میکرد و میگفت: هری...نظرت چیه که پشت همه‌ی شلوارات یه دستمال بدوزم؟!

اون میگفت و هر بار، جما با صدای بلند به اون حرف میخندید.
طوری که انگار اولین باریِ که اون رو میشنوه.

من اما لبخند مظلومانه‌ای میزدم و با چشم‌هایی که درشت‌تر از همیشه میشدن، به اون نگاه میکردم و با صدای آرومی میگفتم: دستمالا، فقط زیادی ازم دورن...اگرنه من تنبل نیستم...

01:44 AM~L.S [Completed]Where stories live. Discover now