00:11

1.7K 370 160
                                    

Louis's POV

...

Contact Me



▪ احساسِ تنفر، انزجار و حتی غریبگی...

اینها چیزهایی هستن که تمام روح من رو پر کردن...تمام ذهنم، و حتی احساس میکنم به رگ‌هام هم نفوذ کردن...

توی تمام تنم میچرخن و من رو بیشتر از قبل، با خودم به جنگ وا میدارن.

بیشتر از نیم ساعته که چشم‌هام رو باز کردم، اما نگاهم رو از آدم‌هایی که در انتظارم هستن، دریغ...

برای چی اینجان؟!

برای مطمئن شدن از خوب بودنِ حال کسی که سست عنصرترین آدمِ اطرافشونه؟!

برای کسی که خوب و بد بودنِ حالش، حتی برای خودش هم اهمیتی نداره؟!

برای کسی که آرامش رو، تو بریدگی‌های کوچیک و بزرگی که روی تنشه پیدا میکنه؟!

تنها چیزی که آدمی مثل من لایقشه، تنها بودنه...

تا حضورش دیگران رو آزار نده...

تا درد و غمی به دردهای داشته‌شون اضافه نکنه...

لمس‌های ملایمی رو روی دستم احساس میکنم.
درست کنار بانداژی که زخم‌هام رو پوشونده.

مثل یه نوازش...

از روی برخوردِ آرومِ ناخن‌های بلندش به پوستم، میتونم تشخیص بدم که شارلوته.

البته، کس دیگه‌ای هم نمیتونه باشه.
مگه ما جز هم کس دیگه‌ای رو داریم؟!

نوازش‌هاش حتی آروم‌تر میشن و پلک‌های من، بی‌اختیار میلرزن.

شارلوت خودش رو بهم نزدیک‌تر میکنه و دست دیگه‌ش رو روی بازوم میذاره و اسمم رو زمزمه میکنه.

"لویی...؟!"

میشنوم که زیر لب چیزایی میگه و لحظه‌ای بعد، صدای فین‌فین کردنش به گوشم میرسه.

چشم‌هام رو به آرومی باز میکنم و روشناییِ آزاردهنده‌ی اتاق رو نادیده میگیرم.

برای ثانیه‌هایی به هم خیره میشیم و بعد، لبخند اطمینان‌بخشی روی لب‌هاش نقش میبنده.

"متاسفم..."

لب میزنم و میدونم که هیچ صدایی از حنجره‌ی خشکم بیرون نمیزنه.

متاسفم...متاسفم که من رو داری...متاسفم که برادرتم...متاسفم که باعث شدم روزایی که میتونستی به بهترین شکل ممکن کنار همسر و دخترت سپری کنی، داره به بدترین شکل ممکن کنار من میگذره...

01:44 AM~L.S [Completed]Where stories live. Discover now