00:17

1.6K 358 195
                                    

Third Person POV

...

My brother

▪︎
▪︎
▪︎

با چشم‌های متعجب به فردی که مقابل اون ایستاده بود خیره شد.

و اولین چیزی که از ذهنش عبور کرد جمله‌ای بود که باعث شد ناخودآگاه لبخند بزنه.

'اون به طرزِ خوبی تغییر کرده'

هودیِ نازک و مشکی رنگی پوشیده بود.
سیم‌های هندزفیزی به طور شلخته‌ای داخل جیبِ هودی فرو رفته بود به طوری که کمی از اون بیرون زده بود.

موها‌ش کمی بلندتر از آخرین‌ دیدارشون بود و لبخندِ ملایمِ روی لب‌هاش، چیزی بود که اون نمیتونست آخرین بارش رو به یاد بیاره.

"باور کنم واقعا برگشتی یا بازم درگیر یکی از خوابام شدم؟!"

تقریبا با طعنه گفت و سمت دستگاه قهوه‌ساز رفت.
پاکت شیر رو از کنار دستگاه برداشت و خودش رو با آماده کردنِ سفارشِ اون مشغول کرد.
لویی روی صندلیِ چوبیِ پایه بلندی نشست و به اون خیره شد.

"میخوای بگی تو راجع به من خواب میبینی!؟"

با شیطنت گفت و خودش رو روی پیشخوان خم کرد.
دستش رو دراز کرد و لبه‌ی پیراهن اون رو گرفت و به سمت خودش کشید. باعث شد پسرِ مقابلش به سمت اون برگرده و با نیشخند به اون نگاه کنه.

"آره...رویای خیس...هر شب..."

گفت و شنیدنِ صدای خنده‌ی لویی باعث شد اون هم به خنده بیافته.

"توی عوضی..."

کف کتانی‌هاش رو روی پایه‌ی صندلی گذاشت و خودش رو بالاتر کشید و به سمت اون خم شد.

"هی...چیکار میکنی...میافتی...!!"

جلوتر رفت و قبل از اینکه پسر کوچک‌تر آسیب ببینه، دست‌هاش رو دور تن اون حلقه کرد.

لویی سرش رو روی شانه‌ی اون گذاشت و به خودش اجازه داد بعد از مدت‌ها از آغوشِ اون لذت ببره.

"دلم برات تنگ شده بود زین."

گفت و زین کمی سرش رو عقب کشید و با لبخند بوسه‌ای روی گونه‌ی اون گذاشت.

"دل منم برات تنگ شده بود...حتی یه لحظه‌ام بهم فکر نکردی نه؟! با خودت نگفتی حتی یه بارم که شده جواب تماسام رو بدی؟!"

زین با گلایه شروع کرد و لویی دست‌هاش رو روی شانه‌های اون گذاشت و خودش رو عقب کشید.

قبل از اینکه جمله‌ی دیگه‌ای رو به زبان بیاره از صندلی فاصله گرفت و پیشخوان رو دور زد، درِ چوبی و کوچک رو، رو به داخل هل داد و وارد آشپزخانه‌ی دنجِ کافه شد.

01:44 AM~L.S [Completed]Where stories live. Discover now