Gemma' POV
...
My little brother
▪︎
▪︎
▪︎▪︎بهش نگاه میکنم و با لبخندِ میلیون دلاریش مواجه میشم.
لبخندی که مدت زیادیِ از لبهاش فاصله گرفته و خودش رو توی پنهونترین گوشهی قلبش، دفن کرده.
لبخندش اونقدر عمیقه که حتی میتونم صداش رو بشنوم...
بهش نگاه میکنم و میدونم که این لبخندها، این احساساتِ بیقید و شرط، همهی این حالِ خوش، به خاطر وجود علاقهایِ که به زیباترین شکل ممکن، نه فقط قلبش رو، که همهی وجودش رو لبریز کرده.
"هری؟!"
صداش میزنم و اون، با همون لبخندِ کشنده به سمت من برمیگرده و به چشمهام خیره میشه.
نگاهم میکنه و منتظر میمونه تا دلیل صدا شدنش رو متوجه بشه."داری به چی فکر میکنی که اینقدر خوشگل میخندی؟!"
میپرسم در حالی که میدونم چی توی ذهنش میگذره.
میپرسم اما دقیقا میدونم که دلیل خندههاش چیه...
یا بهتر بگم، کی...
لبخندش حتی عمیقتر میشه و تبدیل میشه به یه خندهی صدادار...
بیلچهش رو روی خاک باغچه رها میکنه و به چشمهام خیره میشه.
"باز داری لوسم میکنی..."
میگه و باعث میشه با صدای آرومی بخندم.
دارم لوسش میکنم؟ البته که این کار رو میکنم.اون برادر کوچولوی منه و یکی از قشنگترین لذتهای زندگیم، لوس کردنِ اونه...
جلوتر میرم و پشت سرش میایستم، دستهام رو دور گردنش حلقه میکنم و بوسهی محکمی روی موهاش میذارم.
میخنده و دستهای خاکیش رو روی دستهام میذاره.
صدای خندههاش اونقدر قشنگه که میتونم همین حالا همهی زندگیم رو برای شنیدنِ هر روزهی این صدا بدم...
"دارم لوست میکنم داداش کوچولوی من...تو واسه من لوسترین پسر دنیایی، البته از نوع خوبش..."
"خدای من!"
کلافه میگه و درحالی که سعی میکنه خندهش رو بخوره، دستهاش رو میتکونه و تقریبا تمیزشون میکنه.
منتظر حرکت بعدیش میمونم و انتظار هر چیزی رو دارم، جز اینکه خیلی ناگهانی دستهاش رو پشت زانوهام بذاره و از روی زمین بلند شه.
"ههههرررییی...."
با خنده جیغ میکشم و اون بیتوجه به صدای بلندم شروع به دویدن میکنه.
YOU ARE READING
01:44 AM~L.S [Completed]
Fanfictionنفس هام رو به تو میبخشم... اگه این،تمام چیزیه که نیاز داری. محتوای این داستان شامل: توصیفات غمانگیز/ سلفهارم/ اقدام به خودکشی/ و... میباشد. 11نوامبر2018