#2_lovingbell
همونجور میرفتم پایین تر و عکسای منو اون بیشتر میشد....جس داشت نزدیک میشد سریع اومد کنارم و دید که دارم به چی نگاه میکنم گوشیو خیلی سریع ازم قاپید و گفت:
هی بیا داداش دوست پسرمو بهت نشون بدمچطور میتونست اینکارو بکنه؟مگه من احمقم؟
خاستم بهش بگم که میدونم داره میپیچونه ولی جیزی نگفتم،
اگه موضوعی باشه که من نباید بدونم پس..جس:هی الن بیا ببینش
به عکس نگاه کردم همون موقع، گوشیه جس زنگ خورد.
جس:ببخشید باید جواب بدم
بلند شد و از میز فاصله گرفت.جس:مثل اینکه خواهرم اومده خونه ولی کلید نداره،ببخشید ولی من باید برم
_ نه مشکلی نیست برو خدافظ
همو بقل کردیم و جس سریع یه تاکسی گرفت و رفت
بعد از جس نیم ساعتی میشد که اونجا مونده بودم،هوا کم کم داشت سرد میشد و من فقط داشتم به چیزی که دیدم فکر میکردم...
فکر کنم بهتره برم ازش بپرسم،شاید همش یه سوء تفاهم باشه..ولی خب،اگه خودم باشم چی؟چطور میتونم نشناسمش؟
به سمت خیابون رفتم و یه تاکسی گرفتم.
گوشیمو برداشتم و توی صفحش رفتم ولی پرایوت بود،نمیخاستم فالوش کنم،نمیدونم چرا نمیخاستم ولی بنظرم کار درستی نبودالن:همینجا پیاده میشم
راننده ماشین رو نگه داشت و پیاده شدم و از توی کیفم پولش رو دادمزنگ در رو سه بار پشت هم زدم تا اینکه مامان در رو باز کرد
+الن چرا اینقدر دیر اومدی؟
_گفتم که با جسیکا میرم بیرون
به سمت اتاقم رفتم و لباسامو در اوردم و روی تختم افتادم+الن بیا شام
-سیرم با جس یچیزی خوردم
+باشه ولی اگه همینطور هر شب غذا نخوری ضعیف میشی و ..
_وای میدونم میدونم مامان بسه:|
باورم نمیشه کل روز رو میتونه غر بزنه
...وت و کامنت یادتون نره!
YOU ARE READING
loving bell
Teen Fiction。من نمیشناسمش ولی اون منو میشناخت چجوری میتونی عاشق کسی باشی که تورو نمیشناسه؟