#10_lovingbell
_منظورت چیه که نمیتونی؟
*خودت میدونی داری چی میگی دیگه؟
_خب،اینکه یه خاطررو بخوای دوباره تکرار کنی ، مثلا نمیدونم ، جایی که بار اول همو دیدیم، یا هر جایی نمیدونم
*یعنی اون اصلا نمیدونه داره چی میگه دیگه؟*
*خب اولین دیدارمون توی خونه ی هالیه
فکر نمیکنم بتونیم بریم اونجا_هالی؟نمیشناسمش
*معلومه نمیشناسیش،من رابطه زیاد خوبی با اون ندارم دیگه
_خب ، فقط کافیه بریم خونشون دیگه؟فکر نکنم زیاد طول بکشه، شاید یادم بیاد
بلا یه مکث طولانی کرد و بعد گفت:
نمیتونم! الن... یا سارا... یا هر کس دیگه ای که هستی...من دیگه اونکارو نمیکنم._چیکار؟ فقط کافیه باهم بریم خونه ی هالی دیگه
دختره ی احمق ، واقعا نمیدونه چی میگه.
*ببین ، من یه همجنسگرام خب؟ و اگه تو خودت باشی، منو تو باهم رابطه داشتیم
حالا فهمیدی؟زبونم بند اومده بود، نمیتونستم اتفاقات رو هضم کنم..
_م..من..همجنسگرا؟*اره حالا بازم میخای خاطراتت تکرار شه؟
_متاسفم، من اصلا اینو نمیدونستم
یعنی منو تو با هم..؟*خب اره....اولین بار همدیگرو وقتی دیدیم که من اومده بودم به کالجی که توش بودی و همو دیدیم.
_خودت اونجا درس نمیخوندی؟
*نه خب من دو سال ازت بزرگ ترم...اومده بودم به جسیکا سر بزنم که تورو دیدم
*فلش بک ۳ سال پیش *
د.ا.ن بلاکنار دفتر وایستاده بودم و منتظر بودم جسیکا از کلاس روبرو بیاد بیرون که یهو یکی از پشت پرید و بغلم کرد.
×هی دختر خیلی وقت بود ندیده بودمت
چه عجب که به ما سر زدی اونم اینجوری.
از روی صدا تشخیص دادم که جسیکاست*جسی دلم برات تنگ شده بود...داشتم رد میشدم و گفتم یه سر بهت بزنم
×خیلی خوب شد اتفاقا میخواستم این هفته بیام و ببینمت
جسیکا داشت از سختی درس های امسال میگفت که من نگاهم به
دختری پرت شد موهای بلوند کوتاهش رو رو داشت صاف میکردبه جس گفتم:
اون کیه؟×اون؟ دوستمه، سارا
×هی سارا بیا اینجا
_سلام
*عم چیزه سلام
جسیکا خنده ریزی کرد و من رو به سارا معرفی کرد.
زنگ خورد و سارا و جسی به سمت کلاس هاشون رفتن
منتظر جسیکا موندم تا بیاد و بعد باهم به خونشون بریم..روی صندلی کنار کلاس نشسته بودم.
چند دقیقه طول نکشید که حوصلم سر رفت و تصمیم گرفتم برم و ازمایشگاه یه نگاهی بندازم.در رو باز کردم و رفتم تو
سارا رو دیدم که داشت وزنه سنگینی رو میبرد ولی چند لحظه ای طول نکشید که ولش کرد_اه چقدر سنگینه
جلو رفتم و اون رو از دستش گرفتم
*بده من برات بیارمش
_عا مرسی اصلا متوجه نشدن که اینجایی
*چون تازه اومدم
از پله ها بالا میرفتیم
_تو جای دیگه ای درس میخونی؟*نه دو سال پیش اینجا درس میخوندم
_او اها
_مرسی ازینکه برام اوردیش
اونرو دادم بهش و تا وقتی توی کلاس میرفت نگاهش کردم...
*پایان فلش بک*
......
YOU ARE READING
loving bell
Teen Fiction。من نمیشناسمش ولی اون منو میشناخت چجوری میتونی عاشق کسی باشی که تورو نمیشناسه؟